وبلاگی گروهی

از شهید گمنام تا عکس شهید

سال 91 یک روز قبل از عمل ام داوود (اعتکاف) نزدیک ظهر در محل کار بودم که یکی از دوستان مسجد به گوشیم زنگ زد ، گوشی رو برداشتم و حال و احوال کردیم گفت این 96 شهید که آوردن تهران را میخوان برای فردا (ام داوود) بفرستن توی مساجدی که اعتکاف دارن میشه هماهنگ کرد که یکی از شهدا را بیاریم مسجد خودمون ... فکری کردم و گفتم بعیده ولی پیگیری میکنم ، خداحافظی کردیم ... شروع کردم چند تا زنگ و به در بسته خوردم یکی از دوستان که خودشون برا مسجدشون شهید گرفته بودن گفت بعیده دیگه بدهند به محله ما چون ما گرفتیم حالا من میگم ببینم چی میشه ... دقایقی بعد یکی از دوستان زنگ زد بهم که اصلا بهش زنگ نزده بودم و گفت کسی رو داری که بره معراج شهدا ... یه فکری کردم و گفتم همه بچه ها که معتکف هستن و یا اگر هم باشن سرکار الان کسی رو ندارم ولی خودم میرم گفت سریع برو ... خودمو رسوندم زود معراج شهدا همون رفیقم که گفتم برا مسجدشون شهید گرفته بودن هم اونجا بود ، مسئول مربوطه گفت همه شهدا تقسیم شدن 95 تا از شهدا در نواحی تهران و به هر ناحیه 5 شهید تقسیم کردیم ... به ناحیه شما هم همین طور لیست اسامی مسجد ها هم مشخص شده و از سپاه به ما اعلام کردن دیگه امکانش نیست گفتم اون یک شهید چی مگه 96تا شهید نیست گفت احتمالا اون میخواد بره یکی از دانشگاهها ... نا امید شدم و به رفیقمون که بهم زنگ زد گفتم جریان را گفت صبر کن بهت خبر میدم ... توی اتاق بودیم و اتاق هم تقریبا شلوغ بود همهمه زیاد ، همه اومده بودن کارهای مربوط به تحویل شهیدشون رو انجام بدن یه دفته دیدم اسم منو صدا زد گفت اون یه شهید هماهنگ شده و گفتن که بدیم به شما و اسم شما رو دادن که کل شهدای ناحیه را شما تحویل بگیری یعنی 6شهید رو خودت باید تحویل بگیری ... من که دیگه کٌپ کرده بودم پیش خودم گفتم من اصلا امید نداشتم ولی حالا 6 شهید ... بهش گفتم حاجی همون یه شهید رو زحمتش رو بکش و شهید هر مسجد و به خودشون ... رفقای ما هم که به ما جواب منفی داده بودن با تعجب منو نگاه میکردن که نه به این که جور نمیشد نه به این که شهید ما رو هم میخوان تحویل ایشون بدن ... با کلی اصرار و کل انجار بالاخره قبول کرد که ما فقط یک شهید رو تحویل بگیریم مگه قبول میکرد (میگفت به من دستور دادن و نمیشه) "مسئولیت سنگینی بود من که با اونانبودم و هر اتفاقی می افتاد باید من پاسخگو بودم " ... کارها و مدارک رو دادیم و گفتن برید فردا صبح بیاید ... به دوستان مسجد اطلاع دادم که جایگاهی در مسجد برای شهید درست کنند ... ما هم رفتیم و صبح با رفقای مسجد جامع هماهنگ کردیم با هم رفتیم شهید رو تحویل گرفتیم و آوردیم سر راه یک مسجد دیگه که اعتکاف داشت نیز زنگ زدن گفتن اگه میشه بیارید عزیزان ما نیز زیارت کنند ... خلاصه سال گذشته ما مراسم ام داود رو با این شهید هرجا که بود گذروندیم و تا آخر شب چند تا مسجد و هیئت رفتیم و همه زیارت کردند ... روز عجیبی بود ... و امسال خیلی از سال گذشته فاصله گرفتم ... بعد از سرکار عصر راهی مسجد شدم که به آخرهای مراسم برسم و عکس های شهیدی که تازه شهید شده رو برداشتم و به سمت مسجد حرکت کردم عکس های شهید حاج سیدحمید طباطبائی که چندین بار توفیق دیدار ایشون از نزدیک برام فراهم شده بود آدمی صبور و با حوصله ، یکی از دوستان نزدیکش خاطره هاشو برام میگفت که فقط ماموریت هایی که سخت بودن رو انتخاب میکرد ... سال گذشته شهید گمنام ، امسال عکس شهید


۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۵۸ ۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عباس زاده

ولادت اسدالله الغالب

http://bi-neshan.ir/wp-content/uploads/2012/05/H.Alia-2.jpg

نظر بزرگان شیعه درباره ولادت أمیر المؤمنین (علیه السلام) در داخل کعبه

شیخ مفید (ره)

مرحوم شیخ مفید (ره) (متوفای سال 413 هجری) در این زمینه، سخن زیبایی دارد که می‌تواند فصل الخطاب و بیان‌گر نظر شیعه باشد. ایشان می‌فرماید:

ولد بمکة فی البیت الحرام یوم الجمعة الثالث عشر من رجب سنة ثلاثین من عام الفیل و لم یولد قبله و لا بعده مولود فی بیت الله تعالی سواه، إکراما من الله تعالی له بذلک و إجلالا لمحله فی التعظیم.

حضرت علی (علیه السلام) در روز جمعه، سیزدهم ماه رجب سال 30 عام الفیل در خانه خدا در بیت الله الحرام به دنیا آمد. نه قبل از ایشان و نه بعد از ایشان، کسی در خانه خدا به دنیا نیامده است. و این تولد در خانه خداوند، فضیلت و شرافتی است که خداوند برای بزرگداشت مقام و منزلت آن حضرت، به ایشان اختصاص داده است.

الإرشاد للشیخ المفید، ج1، ص5، تحقیق: مؤسسة آل البیت (علیهم السلام) لتحقیق التراث، چاپ: الثانیة، 1414 هـ ـ 1993 م، ناشر: دار المفید للطباعة و النشر و التوزیع ـ بیروت ـ لبنان

  

نظر بزرگان أهل سنت درباره ولادت أمیر المؤمنین (علیه السلام) در داخل کعبه

1. حاکم نیشابوری (متوفای سال 405 هجری)

من ابتداء نظر حاکم نیشابوری را بیان می‌کنم، سپس نظر بزرگان أهل سنت را نسبت به حاکم نیشابوری عرض می‌کنم. ایشان می‌گوید:

فقد تواترت الأخبار أن فاطمة بنت أسد ولدت أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب کرم الله وجهه فی جوف الکعبة.

روایات متواتری وارد شده که فاطمه بنت اسد، أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب کرّم الله وجهه را در داخل کعبه به دنیا آورده است.

المستدرک علی الصحیحین للحاکم النیشابوری، ج3، ص550، تحقیق: مصطفی عبد القادر عطا، ناشر: دار الکتب العلمیة ـ بیروت، الطبعة الأولی، 1411هـ ـ 1990م و ج3، ص483، تحقیق: إشراف: یوسف عبد الرحمن المرعشلی

ایشان نمی‌گوید روایت صحیح است، بلکه می‌گوید روایت متواتر است و آقایان أهل سنت، روایت متواتر را به منزله آیه قرآن می‌دانند و انکار روایت متواتر را به منزله انکار آیه قرآن تلقّی می‌کنند.




ولادت حضرت علی رو اول به امام زمان (عج) تبریک میگم و دوم به پدر هممون امام سیدعلی خامنه ای که انصافا حق پدری گردن ما داره ... و بعد هم به همه پدرهای عزیز من جمله پدر خودم که امروز برای عمل چشمش رفته بیمارستان و امسال باید با چشم بسته روز مرد رو تجربه کنه (خیلی سخته) .... و بعد هم به همه دوستان گلم روز مرد رو تبریک عرض میکنم ، ایشااله که بتونیم این روز رو درک کنیم و از همه عزیزانی که در مراسم معنوی اعتکاف شرکت میکنند التماس دعا دارم ... خیلی دلم میخواست برم اعتکاف ولی شرایط جوری نیست که بتونم برم یکشنبه امتحان دارم و ... دیشب هم دوستان در مسجد ازم خواستن که برای مراسم اعتکاف در کنار هم باشیم ... خدایی دوستای خوب داشتن نعمتی است

خاطره.ن : یه روز صبح سحر قبل از نماز صبح بیدار شدم و رفتم به سمت حرم ، داخل حرم که وارد شدم دیدم چند کبوتر روی زمین دارن دونه میخورن و نظرم رو جلب کردن ، پیش خودم گفتم اینا از من زرنگ ترن و زود تر اومدن ... به ایون طلا نگاهی کردم و خدارو شکر کردم ... سرم و آوردم بالا و منظره ای به یاد موندنی دیدم ، طبقه دوم حیاط حرم حجره ، حجره است و هر حجره هم دری و دستگیره ای به همه حجره ها نگاه کردم دیدم روی دستگیره در همه حجره ها یه کبوتر ناز خوابیده و خیلی این صحنه برام شگفت آور و جالب بود ... به همه دوستان هم که میخواستن راهی بشن برای این که یادم کنن این مطلب رو یاد آوری میکردم و اوناهم بعد از برگشت میگفتن خیلی یادت میکردیم ... ایشاالله دوباره بطلبند و دعوتمون کنن بریم...

۰۱ خرداد ۹۲ ، ۰۶:۱۷ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

سفرنامه 5

سفر ارومیه :

زودتر زنگ زدم آژانس که ماشین سرموقع بیاد ... زود که نیومد هیچ توی راه هم ماشین خراب شد ده دقیقه مانده به پرواز رسیدم فرودگاه ... حالا نشستم توی ماشین یه خواننده زن داره میخونه گفتم بذار غیر مستقیم بهش بگم خاموشش کنه شاه مقصود را از جیبم درآوردم و چند تا تکون بهش دادم دیدم انگار نه انگار اشاره کردم به ضبط دیدم نه خبری نیست بهش گفتم بی زحمت بزن یه کانال دیگه تازه متوجه شد و گفت چشم میزنم رایو خودمون ... وقتی ماشین خراب شد پیاده شد و شروع کرد به درست کردن ماشین ده دقیقه زمان برد پیاده شدم و بهش گفتم درست میشه ؟ گفت چند دقیقه دیگه گفتم من هفت پرواز دارم ساعت را نگاه کردم 6:40 را به چشم متصور میکرد ... تا حالا چند بار دوستان از فرودگاه تماس گرفتند و رفته بودند داخل سالن ترانزیت منم خیلی خون سرد برخورد میکردم و میگفتم میام دیر نمیشه جلوی ترمینال دو آقای ع کارت پرواز را داد بهم و رفتم وارد سالن ترانزیت شدم داشتم ساعتم رو دست میکردم که اسم من و یه نفر دیگه رو از بلندگوی سالن صدا زدن و منم خیلی آروم به سمت خروجی شش رفتم و به شوخی به حراست پرواز گفتم کجا میخواد بره بلیطش دست منه ... رفتم داخل اتوبوس دوباره تیکه ها شروع شد و بعد از من نفر دیگه نیومد درب را بستن و راه افتادیم به سمت پرواز ... پیش خودم گفتم مثل اینکه عادت شده که نفر آخر بیام ها (یه بار از پرواز جا بمونم درست میشم) ... روی هوا به ابرها نگاه میکردم که زیر پای ما بودند ، ناگهان به یاد شهدای عرفه افتادم که همین مسیر را طی می کردند (حاج احمد کاظمی و یاران) ... خدایا راه ما را از راه شهدا جدا نکن و در راه شهیدان ثابت قدم بگردان ... الهی آمین ... خدا آخر و عاقبت این سفر را نیز مانند صدوپنچ سفر قبلی ختم به خیر گردان ... آمین

۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۳۸ ۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

سفرنامه 4

گیله مرد ...

ساعت 11:30 (92/2/11) با گیله مردی لاغر اندام و قد نسبتا بلند هم صحبت شدم که برای استقبال از رئیس جمهور محبوب و مردمی آمده بود از تیپش معلوم بود آدم بسیار ساده ای است ، ازش پرسیدم برای چی آمدی استقبال؟ گفت چرا نیام؟ مگه من از مردم لبنان کمتر هستم که با آن استقبال گرم از رئس جمهور پذیرایی کردند ، اونوقت اومده شهرم من نیام؟ نامردی نیست؟ ... خودش سر صحبت رو بازکرد دیگر و گفت: دور قبل (سوم) که رئیس جمهور آمد شهرمان با مادرم برای استقبال آمدیم که در جریان استقبال دچار سکته مغزی شد به دلیل کهولت سن و به رحمت ایزدی پیوست ... پیش خودم گفتم دمش گرم دفعه قبل مادرش رو از دست داده علاقه اش به رئیس جمهور که کم نشده هیچ مصمم تر اومده برای استقبال ... این یعنی خون گرمی و مهمان نوازی ... من که کم آوردم

۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

سفرنامه 3

الهی به امید خودت نه به غیر از تو

میخواستم ننویسم ولی نظرم عوض شد ...

برگشت از تبریز :

ساعت 23:12 (8/2/92) از مورد ارشد خداحافظی کردیم انگار نه انگار که هواپیما داره میپره خیلی خون سرد نشسته و داره به کار مردم میرسه و کارها رو نگاه میکنه ، آمدیم پائین ساختمان دو مورد مانده بودند انجام دادیم و به سمت فرودگاه راه افتادیم در مسیر یکی از همکاران ع.خ تماس گرفت که وسیله ندارم ، در مسیر سوارش کردیم و ادامه مسیر را انجام دادیم در راه گفت قرار بود آقای ا.ا دنبالش بیاید . دوستان از فرودگاه تماس گرفتند و اعلام کردند کانتر پرواز تا دقایقی دیگر بسته میشود سریع تر خودتان را برسانید با آقای ا.ا تماس گرفتم گفتم کجائید گفت وسط شهر گفتم دیگه خودتون فکر برگشت باشید احتمالا نرسید خیلی زود بیاید شاید امید باشد که برسید فکر میکرد دستش انداختیم گوشی را دادم به کسی که قرار بود بره دنبالش تازه دوزاریش افتاد ... رسیدیم فرودگاه بدو بدو رفتم داخل بازرسی اول انجام شد و به سمت درب سالن ترانزیت دوم دویدم آقای ح.م را که دیدم کاغذی از جیبم افتاد (حدیثی بود که روی یکی از میزها دیده بودم و خوشم اومده بود) کف سالن ، ته کفشم بسیار سُر بود نزدیک بود با خاک یکسان شم ، برگه را برداشتم و سریع کارت پرواز را گرفتم و وارد سالن ترانزیت شدم آقای داخل فرودگاه گفت عجله نکن میخوری زمین رفتم داخل اتوبوس نشستم (تقریبا آخرین نفرها بودم یکی دو نفر بعد من وارد اتوبوس شدن) روی صندلی پشت راننده ساعت دستم 23:28 را نشان میداد ، کمی نفسم که چاق شد هواپیمایی که جلو دیدگانم بود را نگاه کردم و دیدگانم متوجه شیئی شد که روی بال عقب (عمودی) هواپیما گیر کرده و روشن است ، دقت کردم و چشمهایم را باز و بسته دیدم قرص ماه است که غبار آلود و نیمه روشن در آسمان قرار گرفته و انگار به دمب هواپیما بستن ساعت را نگاه کردم 23:33 را به چشمانم انعکاس میداد گوشی تلفنم زنگ زد همان عزیز که امیدبه رسیدن داشت ، حراست پرواز سوار اتوبوس شد و فرمان حرکت را داد ، گفتم چند تا از دوستان پشت گیت هستند با بیسیم اعلام کرد ، حراست را رد کردند من و آقای بیسیم برگشتیم حفاظت پرواز اجازه رد شدن از گیت را نمیداد ، صحبت کرد فایده ای نداشت ، تلفن زدم به پ.ک و ایشان به ح.ب گفت کارت پرواز دست منه اومدم برای پرواز اصلی به این چهار نفر که جاماندند بگو بیام با پرواز اصلی برشون میگردونم  ، ما آمدیم سمت اتوبوس ... وارد هواپیما شدیم دوستان تیکه ها را نثارمان کردند : چرا دیر اومدید؟ علاف کردید مارو؟ و... مستقر شدیم روی صندلی و برای اینکه دوباره خوابم نبره و سرگیجه سفر قبل رو نگیرم شروع کردم به نوشتن ... قصد داشتم ننویسم ولی قسمت شد ... خدا کنه باقی سفر تا رسیدن به خانه بی خطر طی شود انشاالله ...

پاهام دیگه ازم خسته شدن تاب نشستن روی صندلی را هم ندارن از فرط خستگی ، صندلی های هواپیما ام که فاصله اش کمه نمیتونم پاهایم را روی هم بیاندازم ... یادم رفت بگم دو تا پرواز بود به همکارم آقای پ.ک چند بار گفتم به آقای م.ک زنگ بزن من تو پرواز شما باشم دیدم عکس العمل نشون نمیده گفتم پیش خودم شاید خیریتی داره توی هواپیما متوجه شدم خیریتش رو ما زودتر از آنها پرواز میکینم حالا اونا حالشون بد شده بود ... تهران که نشستیم بهش زنگ زدم گفت هنوز پرواز نکردیم ... به پایان آمدیم دفتر حکایت همچنان باقیست و سفرها ادامه دارد...

آخرهای پرواز دیگه چشمهام یاری نمیکنه و داره بازی درمیاره اکنون ساعت 00:52 بامداد را نشان میدهد

                       

سفر به دیار سردار جنگل میرزاکوچک خان

امروز ساعت  8:00  (10/2/92) صبح راه افتادیم زمینی به سمت گیلان با دوتا هایس تویوتا داخل هایس جا نبود دیگه کنار دست راننده نشستم ... توی طول مسیر همکاران کلی شوخی کردن باهام منم که کم نمیارم که ... هی گفتن هرکی جلو میشینه باید مهمون کنه و رئیسه و ....

اگه حال داشته باشم و وقت تایپ کردن بازم مینویسم ... هنوز پامون نرسیده به رشت شهر بعد رو برامون معلوم کردن که باید تا نرسیده تهران حرکت کنیم ... دیروز یه سر رفتم دانشگاه همه گرم تحویلم گرفتن و استاد بیشتر از همه نه این که نماینده کلاس هستم جام تو کلاس خیلی خالیه اونم کلاسهای ما که از کل وقت 60درصد زمان کلاس رو میخندیم همه ولی یکه کلاس رو موندم و کلاس بعدی رو پیچیدیم به بچه ها گفتم به استاد بگید شرایط منو این چند وقته تحملم کنن ... میترسم امتحاناتم رو نتونم شرکت کنم ... خدایا خودت کمک کن ...

۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۱۱ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

سفر سال 91

یادش بخیر سال گذشته همچین شبی پر از هیجان بودم و مشغول دید و بازدید از میهمانان که زحمت کشیده بودن و برای خدا حافظی قدم رنجه کرده بودن و منزل ما تشریف آورده بودن ... شب که به پایان رسید و مهمونها رفتن و خانواده خودمون موند به این فکر میکردم که عمرم کفاف میده و میتونم به سفر فردا برم و یکی از بزرگترین آرزوهام رو برآورده کنم یا نه ... وسایل و ساکها که جمع و جور شد کمی استراحت کردیم و صبح اول وقت برای نماز بیدار شدیم و آماده و محیا برای رفتن اقوام نزدیک هم که مجددا زحمت کشیدن برای رفتن به فرودگاه آمدن و حسابی خجالت زدمون کردن مدیر کاروان هی توی مسیر زنگ میزد که دیر شده و چرا هنوز نیومدید منم که تجربه پرواز زیاد داشتم و میدونستم چه خبره خیلی دیر رفتم فرودگاه ... گذشت توی فرودگاه روی صندلی نشته بودم که دیدم یکی از مدیران سمنان اومد جلو من متعجب و او هم متعجب بعد از حال و احوال متوجه شدم ایشون در کاروان همجوار ما عازم سفر هستند .... پرواز کردیم و رفتیم به سوی سفری که قابل وصف نیست و من هنوز نتونستم درک کنم انگار یه خواب بود رسیدیم فرودگاه جده سوار اتوبوس ها شدیم و رفتیم به سمت مدینه النبی (ص) رسیدیم و رفتیم حرم نمیدونستم شبی برم قبرستان بقیع یا نه پرس و جو کردم گفتن شب بسته است و کسی را نمیذارن حتی پشت دیوارش بره ما درست چند روز بعد از شهادت حضرت زهرا رسیدیم مدینه یک صبح منتظر بودیم پشت قبرستان بقیع که بریم داخل یکی از دوستان مطلبی گفت که ما و بقیه عزیزان را آتش زد و بغض گلویمان را فشرد نمیدونم بگم یا نه .... گفت: ما شب و روز شهادت اینجا بودیم این نامردا شب و روز شهادت جلو قبرستان بقیع شیرینی و شکلات پخش میکردند ... این که میگن علی و بچه هاش غریبن بعد از گذشت این همه سال هم این مظلومیت حس میشود ...

ادامه سفر در آینده نزدیک

۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۴۸ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده