یادش بخیر سال گذشته همچین شبی پر از هیجان بودم و مشغول دید و بازدید از میهمانان که زحمت کشیده بودن و برای خدا حافظی قدم رنجه کرده بودن و منزل ما تشریف آورده بودن ... شب که به پایان رسید و مهمونها رفتن و خانواده خودمون موند به این فکر میکردم که عمرم کفاف میده و میتونم به سفر فردا برم و یکی از بزرگترین آرزوهام رو برآورده کنم یا نه ... وسایل و ساکها که جمع و جور شد کمی استراحت کردیم و صبح اول وقت برای نماز بیدار شدیم و آماده و محیا برای رفتن اقوام نزدیک هم که مجددا زحمت کشیدن برای رفتن به فرودگاه آمدن و حسابی خجالت زدمون کردن مدیر کاروان هی توی مسیر زنگ میزد که دیر شده و چرا هنوز نیومدید منم که تجربه پرواز زیاد داشتم و میدونستم چه خبره خیلی دیر رفتم فرودگاه ... گذشت توی فرودگاه روی صندلی نشته بودم که دیدم یکی از مدیران سمنان اومد جلو من متعجب و او هم متعجب بعد از حال و احوال متوجه شدم ایشون در کاروان همجوار ما عازم سفر هستند .... پرواز کردیم و رفتیم به سوی سفری که قابل وصف نیست و من هنوز نتونستم درک کنم انگار یه خواب بود رسیدیم فرودگاه جده سوار اتوبوس ها شدیم و رفتیم به سمت مدینه النبی (ص) رسیدیم و رفتیم حرم نمیدونستم شبی برم قبرستان بقیع یا نه پرس و جو کردم گفتن شب بسته است و کسی را نمیذارن حتی پشت دیوارش بره ما درست چند روز بعد از شهادت حضرت زهرا رسیدیم مدینه یک صبح منتظر بودیم پشت قبرستان بقیع که بریم داخل یکی از دوستان مطلبی گفت که ما و بقیه عزیزان را آتش زد و بغض گلویمان را فشرد نمیدونم بگم یا نه .... گفت: ما شب و روز شهادت اینجا بودیم این نامردا شب و روز شهادت جلو قبرستان بقیع شیرینی و شکلات پخش میکردند ... این که میگن علی و بچه هاش غریبن بعد از گذشت این همه سال هم این مظلومیت حس میشود ...

ادامه سفر در آینده نزدیک