الهی به امید خودت نه به غیر از تو

میخواستم ننویسم ولی نظرم عوض شد ...

برگشت از تبریز :

ساعت 23:12 (8/2/92) از مورد ارشد خداحافظی کردیم انگار نه انگار که هواپیما داره میپره خیلی خون سرد نشسته و داره به کار مردم میرسه و کارها رو نگاه میکنه ، آمدیم پائین ساختمان دو مورد مانده بودند انجام دادیم و به سمت فرودگاه راه افتادیم در مسیر یکی از همکاران ع.خ تماس گرفت که وسیله ندارم ، در مسیر سوارش کردیم و ادامه مسیر را انجام دادیم در راه گفت قرار بود آقای ا.ا دنبالش بیاید . دوستان از فرودگاه تماس گرفتند و اعلام کردند کانتر پرواز تا دقایقی دیگر بسته میشود سریع تر خودتان را برسانید با آقای ا.ا تماس گرفتم گفتم کجائید گفت وسط شهر گفتم دیگه خودتون فکر برگشت باشید احتمالا نرسید خیلی زود بیاید شاید امید باشد که برسید فکر میکرد دستش انداختیم گوشی را دادم به کسی که قرار بود بره دنبالش تازه دوزاریش افتاد ... رسیدیم فرودگاه بدو بدو رفتم داخل بازرسی اول انجام شد و به سمت درب سالن ترانزیت دوم دویدم آقای ح.م را که دیدم کاغذی از جیبم افتاد (حدیثی بود که روی یکی از میزها دیده بودم و خوشم اومده بود) کف سالن ، ته کفشم بسیار سُر بود نزدیک بود با خاک یکسان شم ، برگه را برداشتم و سریع کارت پرواز را گرفتم و وارد سالن ترانزیت شدم آقای داخل فرودگاه گفت عجله نکن میخوری زمین رفتم داخل اتوبوس نشستم (تقریبا آخرین نفرها بودم یکی دو نفر بعد من وارد اتوبوس شدن) روی صندلی پشت راننده ساعت دستم 23:28 را نشان میداد ، کمی نفسم که چاق شد هواپیمایی که جلو دیدگانم بود را نگاه کردم و دیدگانم متوجه شیئی شد که روی بال عقب (عمودی) هواپیما گیر کرده و روشن است ، دقت کردم و چشمهایم را باز و بسته دیدم قرص ماه است که غبار آلود و نیمه روشن در آسمان قرار گرفته و انگار به دمب هواپیما بستن ساعت را نگاه کردم 23:33 را به چشمانم انعکاس میداد گوشی تلفنم زنگ زد همان عزیز که امیدبه رسیدن داشت ، حراست پرواز سوار اتوبوس شد و فرمان حرکت را داد ، گفتم چند تا از دوستان پشت گیت هستند با بیسیم اعلام کرد ، حراست را رد کردند من و آقای بیسیم برگشتیم حفاظت پرواز اجازه رد شدن از گیت را نمیداد ، صحبت کرد فایده ای نداشت ، تلفن زدم به پ.ک و ایشان به ح.ب گفت کارت پرواز دست منه اومدم برای پرواز اصلی به این چهار نفر که جاماندند بگو بیام با پرواز اصلی برشون میگردونم  ، ما آمدیم سمت اتوبوس ... وارد هواپیما شدیم دوستان تیکه ها را نثارمان کردند : چرا دیر اومدید؟ علاف کردید مارو؟ و... مستقر شدیم روی صندلی و برای اینکه دوباره خوابم نبره و سرگیجه سفر قبل رو نگیرم شروع کردم به نوشتن ... قصد داشتم ننویسم ولی قسمت شد ... خدا کنه باقی سفر تا رسیدن به خانه بی خطر طی شود انشاالله ...

پاهام دیگه ازم خسته شدن تاب نشستن روی صندلی را هم ندارن از فرط خستگی ، صندلی های هواپیما ام که فاصله اش کمه نمیتونم پاهایم را روی هم بیاندازم ... یادم رفت بگم دو تا پرواز بود به همکارم آقای پ.ک چند بار گفتم به آقای م.ک زنگ بزن من تو پرواز شما باشم دیدم عکس العمل نشون نمیده گفتم پیش خودم شاید خیریتی داره توی هواپیما متوجه شدم خیریتش رو ما زودتر از آنها پرواز میکینم حالا اونا حالشون بد شده بود ... تهران که نشستیم بهش زنگ زدم گفت هنوز پرواز نکردیم ... به پایان آمدیم دفتر حکایت همچنان باقیست و سفرها ادامه دارد...

آخرهای پرواز دیگه چشمهام یاری نمیکنه و داره بازی درمیاره اکنون ساعت 00:52 بامداد را نشان میدهد

                       

سفر به دیار سردار جنگل میرزاکوچک خان

امروز ساعت  8:00  (10/2/92) صبح راه افتادیم زمینی به سمت گیلان با دوتا هایس تویوتا داخل هایس جا نبود دیگه کنار دست راننده نشستم ... توی طول مسیر همکاران کلی شوخی کردن باهام منم که کم نمیارم که ... هی گفتن هرکی جلو میشینه باید مهمون کنه و رئیسه و ....

اگه حال داشته باشم و وقت تایپ کردن بازم مینویسم ... هنوز پامون نرسیده به رشت شهر بعد رو برامون معلوم کردن که باید تا نرسیده تهران حرکت کنیم ... دیروز یه سر رفتم دانشگاه همه گرم تحویلم گرفتن و استاد بیشتر از همه نه این که نماینده کلاس هستم جام تو کلاس خیلی خالیه اونم کلاسهای ما که از کل وقت 60درصد زمان کلاس رو میخندیم همه ولی یکه کلاس رو موندم و کلاس بعدی رو پیچیدیم به بچه ها گفتم به استاد بگید شرایط منو این چند وقته تحملم کنن ... میترسم امتحاناتم رو نتونم شرکت کنم ... خدایا خودت کمک کن ...