وبلاگی گروهی

۱۱۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

رنگی یا سیاه و سفید؟!...

داشتم یه مسیری رو پیاده می رفتم...یهو خودم رو تو مغازه ماهی فروشی دیدم(لبخند)...

از اینها که ماهی های تزئینی می فروشند...

انواع و اقسام ماهی ها بودند...بزرگ و کوچک...ریز و درشت....با طرح و نقش های مختلف...

سبحان الله از این همه زیبائی...

ادامه مطلب...
۲۰ اسفند ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رزمنده

برای پدر...

بغض دارند...

آن قدر که هر آنچه مربوط به او باشد را نابود می کنند...البته به خیال باطل خودشان...

از همان اول می دانستند که تنها نامش، برای به لرزه درآمدن کاخ استبدادی آنها کافی است...

ماجراها از سقیفه شروع شد...

آنقدر بغض داشتند که حتی به پاره تن رسول خدا نیز رحم نکردند...

فراموششان شد که هر که فاطمه را آزار دهد، با خدا طرف است...

فراموششان شد که رسول خدا در مباهله فرمود: علی، جانِ اوست...

...

ادامه مطلب...
۱۰ دی ۰۰ ، ۱۳:۰۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رزمنده

ناباب نباش...

سکانس اول:

داشتم کار می کردم که یهو یه صدایی اومد عصبانی و ناراحت که داشت با تلفن حرف می زد در رابطه با اینکه قدر من رو نمی دونید و اینها...

هر چی اومدم بی خیال بشم، دیدم نمیشه...بنده خدا خیلی عصبانیه...

ادامه مطلب...
۱۴ آبان ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رزمنده

"همدلی از همزبانی بهتر است"...

چند سالی بود که شبهای آخر صفر، پاتوق ما شده بود دارالهدایه...کفشداری شماره 15...ساعت 10 شب، تبریزی ها بودند و ساعت 11، هیئت مازندرانی ها...

قیافه ها داد می زد که اونها تبریزی هستند و اینها مازندرانی...

نه حرف اونها را کامل متوجه میشدیم نه حرف اینها را...

اما صفای هر دو، کاملا قابل درک بود...

ادامه مطلب...
۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
رزمنده

دفاع مقدس....

دو بار رفتم که واکسن بزنم، دیدم عجب همه ش خارجکیه که...

بار اول که یه جمعیت انبوهی بودند و انگار نه انگار که هر کس باید فلان ساعت بیاد...تا اومد نوبت به ما برسه، واکسن ایرانی تموم شد....

بار دوم هم که از همون اول، گفتند آقا خبری نیست...ما هم گفتیم خداحافظ شما...

ادامه مطلب...
۰۲ مهر ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
رزمنده

آبرو ریزی نکن!!!

می گفت اوایل انقلاب که هنوز خیلی نظم و انضباط حاکم نبود، تو بسیج مسئول جابه جا کردن اسلحه بودم...تک و تنها، عقب وانتم رو با اسلحه پر می کردم و از مبدایی به مقصدی می رسوندم...

چون کارم خوب بود، بهم مجوز تام داده بودند و منم تو کارم جدی بودم...حتی وقتی یکی از بچه های محله رو بابت همین موضوع، شهید کرده بودند هم ترسی نداشتم از تنها انجام دادن کار...

گذشت تا اینکه یکی از مغازه دارهای قدیمی محل، که خودش هم لات بود، بهم گفت فلانی تو کارِت چیه؟ گفتم چطور؟ گفت هیچی با این وانتت، میری میای اینا....گفتم اینکه کارم نیست...کمک بچه هام فقط...

یه نگاه "برو خالی نبند خودم می دونم یه کاره ای" خاصی تو چشماش موج زد....

ادامه مطلب...
۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
رزمنده