سکانس اول:

داشتم کار می کردم که یهو یه صدایی اومد عصبانی و ناراحت که داشت با تلفن حرف می زد در رابطه با اینکه قدر من رو نمی دونید و اینها...

هر چی اومدم بی خیال بشم، دیدم نمیشه...بنده خدا خیلی عصبانیه...

با خودم گفتم برم، جو رو عوض کنم...

واحد کناری بود...در زدم و اومد دم در...اسمش رو هم نمی دونستم...گفت بله؟

گفتم می خواستم یه چای بخورم،گفتم شاید شما هم بخواهید...

گفت اره می خوام...

و این نقطه شروع ماجرا بود...

همون وقفه، حال و هواشو اون روز عوض کرد و خدا را شکر ورقش برگشت...

بگذریم از اینکه این بنده خدا، تکیه کلامش، با فحش عجین شده....

 

گذشت و چند وقت بعد اومد یه سری زد...

گفتم چای می خوری؟

گفت آره...

چای رو که می خورد گفت یه سوال بپرسم؟

گفتم بپرس...

گفت تو دوستِ...نداری؟ گفتم نه...گفت مگه میشه؟! پس چطوری با مردم ارتباط می گیری؟!

خندیدم...

گفت منم قبلا مثل تو بودم...همینطور خام و بَبو گلابی!!!

ترکیدم از خنده...

اصلا تو باغ نبود که چی گفته(لبخند)

منبرش! ادامه داشت...گفت لابد با خانواده هم زندگی می کنی؟

در حالی که می خندیدم گفتم اشکالش کجاست؟

گفت واااای دیگه اعصابم خورد شد، خیلی خامی(لبخند)

پاشد رفت(لبخند)

رسماً داشت اغفالم می کرد(لبخند)

 

 

سکانس دوم:

می گفت هنوز ازدواج نکرده بودم...یکی از اهالی محل، منو دید و گفت فلانی چرا زن نمی گیری؟

گفتم خب قسمت نشده...

گفت من یه مورد خوب برات سراغ دارم...عالی هستند...عین خودتونم اُمل!(لبخند)

می گفت اون بنده خدا طوری با جدیت و دلسوزی حرف می زد که دلم نیومد به روش بیارم...

گفتم دست شما درد نکنه...فکر می کنم راجع بهش(لبخند)

 

 

مَخلص کلام:

امروز روز فرهنگ عمومی است.

می فرماید :« و قولوا لناس حسنا»

با مردم، به خوبی حرف بزن...

دقت کن می فرماید با مردم، نه مومنین...


پی نوشت ۱:

برای سلامتی و فرج امام زمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء و شهادت همه مون صلوات

 

پی نوشت ۲:

ثواب این نوشته با افتخار تقدیم شد به شهید حجت الاسلام محمد افچنگی

 

 

پی نوشت ۳:

وقتی صبح جمعه مصادف با روز فرهنگ عمومی، خوابی و می خوای جواب هم بدی، همینه دیگه(لبخند)