{بسم ربــــ الشهــدا...


سال نــو را به تمامی شما بزرگواران تبریک میگم*



با ابراهیــم و چنــدتا از رفقــا جلوی مسجد ایستاده بودیــم...



هادی.jpg





پیرمردی جلو آمد.

پدر شهیدی جلو آمد که ابراهیم جنازه پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.

سلام کردیم و جواب داد.

لحظاتی بعد گفت :«آقا ابراهیم !ممنونم زحمت کشیدی !اما پسرم از دست شما ناراحته .»

خنده از صورت ابراهیم رفت.

چشمان پیرمرد خیس از اشک بود.

او ادامه داد:

«دیشب خواب پسرم را دیدم .

او به من گفت:در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم ،

هر شب مادر سادات حضرت زهرا {س} به ما سر میزد .

اما دیگر چنین خبری نیست .

میگویند شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه {س} هستند.»

دانه های درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم غلط میخورد و پایین می آمد.

میتوانستم فکرش را بخوانم .

او راهش را پیدا کرده بود،

گمنامی...


شهید عارفــ بی مزار:ابراهیــم هــادی/




شور و نوایی داره این گمنامی ،عجب صفایی داره این گمنامی...





دل نوشتـــ:نگاهش با آدم حــرفـــ میزنه...