وبلاگی گروهی

۴۲۲ مطلب توسط «رزمنده» ثبت شده است

از محبت، خارها گل می شوند...

چند سال پیش، پیرزن وسواسی نزدیک مسجد ما زندگی می کرد که اهل مسجد هم بود...از نظر روابط عمومی هم، در سطح بالائی بود...تا اینکه از محل رفت و جاش خالی موند...

چند وقت پیش با رفقا گفتیم بریم به این بنده ی خدا یه سری بزنیم ...چون شنیده بودم به خاطر کهولت سن، نمی تونه از خونه خارج بشه...

همین که از در وارد شدیم، دیدم یه چیزی مثل فشنگ از کنار ما رد شد....این چی بود؟

خلاصه رفتیم داخل و دیدیم که بله جناب گربه ی شیطون برای خودش میره و میاد!!

حالا نگو این بنده ی خدا از اینکه تنها مونده بود و بچه هاش هم به هر دلیلی-بخونید به هر بهانه ای- از سر زدن به مادرشون غافل مونده بودند!! به محبت گربه ای دلخوش کرده بود!!

کسی که به شدت وسواس داشت حالا حاضر بود گربه ای بازیگوش از در و دیوار خونه اش بالا و پائین بره...اما او را از تنهائی در بیاره....


فراموش نکنیم همه ی ما به محبت کردن و محبت دیدن محتاجیم...

ادامه مطلب...
۲۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۰ ۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رزمنده

اگه بدونی کی نشونیت را داد....

سرش را میاورد بالا، می زدند..
گفت حالا که نمی تونم کاری کنم یه کم می خوابم ...
خواب بود که دید امام زمان اومد و اشاره کرد به دستی که کنارش افتاده بود...
نگاه کرد دید یه دست کنار سنگرش روی زمینه..
از خواب پرید..
دید بله، یه دست قطع شده کنارش افتاده...
چشم که چرخوند دید رفیقش"عباس شاطری" گوشه ای بیهوش رو زمینه و دستش قطع شده...همون دستی بود که آقا، نشون داده بود...
گریه اش گرفت...دست عباس را برد کنارش گذاشت..گفت اگه بدونی کی نشونیت را داد...

نقل به مضمونی بود از خاطرات "شهید سعید مرادی" از کتاب "نه آبی نه خاکی"



+دارم فکر می کنم این روزها چقدر آقا به ما میگه غزه را دریابید و ما....
۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۲۶ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رزمنده