سرش را میاورد بالا، می زدند..
گفت حالا که نمی تونم کاری کنم یه کم می خوابم ...
خواب بود که دید امام زمان اومد و اشاره کرد به دستی که کنارش افتاده بود...
نگاه کرد دید یه دست کنار سنگرش روی زمینه..
از خواب پرید..
دید بله، یه دست قطع شده کنارش افتاده...
چشم که چرخوند دید رفیقش"عباس شاطری" گوشه ای بیهوش رو زمینه و دستش قطع شده...همون دستی بود که آقا، نشون داده بود...
گریه اش گرفت...دست عباس را برد کنارش گذاشت..گفت اگه بدونی کی نشونیت را داد...

نقل به مضمونی بود از خاطرات "شهید سعید مرادی" از کتاب "نه آبی نه خاکی"



+دارم فکر می کنم این روزها چقدر آقا به ما میگه غزه را دریابید و ما....