یه بزرگی میره از همسایه شون کتابی را قرض بگیره که بخونه...طرف میگه اگه میای همین جا بخونی بهت میدمش وگرنه که نه...

از خیرش می گذره...

چند وقت بعد اون همسایه میاد دم خونه ایشون که ماشین چمن زنی را قرض بگیره...ایشونم در جواب میگه اگه همین جا استفاده ش می کنی که بهت قرض میدم وگرنه نه....


این داستان را برای این گفتم که دیشب یه بنده خدایی مهمون ما بود و داشت از خونه تکونی شون تعریف می کرد...از اینکه سالها قبل، دم عید کل وسایلشون را عوض می کردند و حالا به خاطر بزرگ شدن بچه هاشون و بالا رفتن مخارج زندگی، دیگه در اون حد وسیله نمی خرند!

از اینکه حاضر شده بودند بخشی از وسایلی که دست دوم شده بودند ولی هنوز نو بودند را به خانواده های کم بضاعتی بدهند و تعجب می کردند که چرا برخی اینقدر در سختی زندگی می کنند...

تا اینکه ماجرای داستان رسید به تمیز کردن قفسه کتاب ها در انباری خونه شون...

انباری که چه عرض کنم؟

یه سمساری کامل از وسایل نو ولی دست دوم!

خانمه می گفت: "وسایل را قرار شد به چند خانواده روستائی بدیم..وقتی اومدند تحویل بگیرند اونقدر خوشحال بودند که نگو...

بعد دو تا پسر مذهبی هم بینشون بود...از بسیج روستا...

فکر کرده بودند کتابها را هم میدیم به روستا ولی قبول نکردیم...

چون کتابها حیفند!!!"

این در حالیه که اهالی این خونه اهل کتاب نیستند.....


یادمه بچه که بودم از جمله شغل هایی که خیلی بهش علاقه داشتم کتابفروشی بود...چون فیلم های اون موقع، آدم های با کلاس و تمام عیار را همیشه کتابفروش نشون میداد(لبخند)

همیشه فکر می کردم کتابفروش ها، همه کتاب هاشونو خودشون یه بار خوندند!! اما بعدها به این نتیجه رسیدم که گاهی افراد فقط کتاب فروشند نه کتاب خوان...

گاهی هم افراد فقط کتاب، حمل می کنند ...همین..


در جائی می خوندم طرف تو مترو کتاب می فروخته...داد می زده "یار مهربان دارم..یار مهربان...کسی نمی خواد؟"
پیرمرده میگه: "اگه مهربانه من می خوام!" (لبخند)

پی نوشت:
روزهای تکریم مقام زن و مادر، خصوصا از نوع خانواده شهید را صمیمانه تبریک میگم...