وبلاگی گروهی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

تعطیلات تعطیل!

31 شهریور...آخرین روز تعطیلات...
این روزها، بیشترین دغدغه ای که داشتی چی بوده؟...غیر از اینه که سال تحصیلی جدید شروع میشه و با خودت میگی دیگه امسال هر طوری هست، از همین اول ترم، شروع می کنم به درس خوندن و جزوه نویسی عالی و اینها...
اما خودت هم خوب می دونی که یه کم که از ترم گذشت باز همون آشه و همون کاسه...باز اکثر درس ها تلمبار میشه برای شب امتحان...
خنده ت می گیره...پیش خودت میگی نه دیگه امسال مثل سال های قبل نیست...
تو بازار که میری میگی خب یه کفش خوب باید بخرم که تو سرما مقاوم باشه و با دو قطره بارون، آب توش جمع نشه و دردسر نکشم...
لباس چی بپوشم؟...لوازم التحریر خوب کجا داره برم بخرم؟..
خلاصه اگه اهل کلاس و درس باشی یا کسی را داشته باشی که اینگونه باشه، ناخودآگاه درگیری..
حالا تصور کن بیای خونه و اخبار اعلام کنه که بله..دشمن وارد مرزها شده و حملاتی صورت گرفته...
ادامه مطلب...
۳۱ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رزمنده

جواب بَدی، همیشه بَدی نیست...

تازه رفته بودم یه مدرسه ای که از خونه، فاصله ی زیادی داشت و چاره ای جز سوار تاکسی شدن نداشتم...

با دو تا از رفقای باصفا، قرار گذاشتیم که هر روز را با هم به مدرسه بریم و بیائیم...و خلاصه هم مسیر بودیم با هم..

خیلی وقت ها می شد که یکی از ما سه نفر، رفیق دیگری را می دید و دست به جیب می شد... که چی؟...امروز همه مهمون من!! و پول تاکسی را حساب می کرد...البته این ظاهر قضیه بود چون بعد از رفتنِ رفیق منظور، از دو نفر دیگه-بخونید دو نفر همسفر ثابت- پولش را می گرفت!!

تاکسی ها هم، همه خطی بودند و آشنا...یکی از این بنده های خدا، رنگ پوست صورتش قرمز بود و به اصطلاح لپ گلی بود...

یادمه یه روز بعدازظهر که هر سه نفر ما، خسته رسیدیم دم ایستگاه، این راننده ی به واقع مظلوم ماجرا هم رسید و گفت سریع سوار شوید...

و ما هم از خدا خواسته، معطل نکردیم..چون اگه دیر می جنبیدیم باید کلی منتظر می موندیم...از قضا، بنده هم دقیقا پشت سر راننده نشسته بودم...

یه کم که اومدیم دیدم سه نفر از رفقا، کنار خیابون ایستاده اند...از بچه های مدرسه..به راننده گفتم آقا بی زحمت نگه دارید تا این بچه ها هم سوار شوند و ایشون نگه داشت...

با اصرار و کلی تعارف تکه و پاره کردن، یکی از اونها اومد عقب پیش ما و چهار نفری نشستیم...دو نفر دیگه هم رفتند جلو...

سریع از جیبم، پول در آوردم و گرفتم کنار گوش راننده که آقا شش نفر!!

ادامه مطلب...
۱۳ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رزمنده