چند وقت پیش به طور اتفاقی این نقاشی را دیدم...   

     

قبلا داستان سیمرغ را می دونستم...البته نه اینکه خودم خونده باشم بلکه برام تعریف کرده بودند و خب تنها چیزی که ازش یادم بود این بود که پرنده ها میرن به سمت کوه افسانه ای قاف تا سیمرغ را ببینند...وسط راه، هی از جمعیتشون کم میشه و کم میشه تا فقط سی تا از اونها باقی می مونند و وقتی میرسن به قاف می بینن سیمرغی در کار نبوده بلکه موضوع این بوده که خودشون سی مرغ هستند...

در واقع به خودشناسی رسیده بودند دیگه...

این نقاشی ذهنم را درگیر کرد...چرا هدهد در راس کاره؟

اصلا اینها سی تا مرغ هستند؟(لبخند)ایراد بگیری مون خوبه دیگه(لبخند)

شروع کردم به شمردن...دیدم بله...حساب دقیقه...البته با کلی شمردن معلوم شدها...وگرنه اگه بی دقتی کنی، ۲۸ تا مرغ بیشتر نمی بینی...

بگذریم...

کتاب منطق الطیر را آوردم و شروع کردم یه نگاهی کردن...

دیدم چه قشنگ همه را توصیف کرده...اینکه چرا هدهد؟ 

هدهد پرنده ای هدایتگره...مثلا همین هدهد بود که سلیمان نبی را از سرزمین سبا باخبر کرد...

بعد تو این داستان میگه هدهد دید که همه پرنده ها دارن به یه نوعی نابود میشن...یکی با تصور ناتوانی...دیگری با حب دنیا...اون یکی با حرف زدن صرف...یکی دیگه با خودنمایی...خلاصه هر کدوم به نحوی...

تصمیم گرفت یه کاری کنه که اینها از این حالت خارج بشن و اون گوهر وجودیشون را بشناسند و به تعالی برسند...

خلاصه از سیمرغ صحبت کرد و بقیه ماجرا...

حالا هی داستان را می خوندم و هی به نقاشی مورد نظر نگاه می کردم...دیدم بله یه اشکال بالاخره پیدا شد!...تو داستان سیمرغ طاووس هم هست اما اینجا نیست...بعد خنده ام گرفت...گفتم تا الان یه دورنمایی تو ذهنت بودها...بخوای ایراد بگیری میشی همون مرغی که به خودش غره شد و الانم جاش خالیه....

هیچی دیگه نشستم سر جام(لبخند)

داستان را تعریف نمی کنم که برید ماجرا را بخونید...چون حیف بود واقعا...

بعد یادم افتاد یه داستان مشابهی هم زمان بچگی داشتیم و اون هم "جادوگر شهر اُز" بود...

همون که یه دختره راه میفته بره جادوگر شهر اُز را ببینه...بعد تو مسیر به شیری برخورد می کنه که مثلا شجاع نبوده...بعد اونم همراهش میشه...

مجدد به مترسکی که می گفت عقل ندارم...

بعد به آدم اهنی ای که هیزم شکن بود و می گفت قلب ندارم...

اینها تو مسیر همراه هم بودند و اتفاقاتی براشون افتاد که نشون میداد همه اینها این خصوصیتی که مورد نظرشون بود را دارند منتهی باورش ندارند...

و وقتی رسیدند به جادوگر، اون فقط باور داشتن را به اونها هدیه کرد...

داستان سیمرغ هم همونه منتهی خیلی ظریفتر و با ادبیات خاص خودش...


فردا ۲۶ دی، سالروز فرار شاهه...
همون روز که "شاه رفت"...
دارم فکر می کنم این فیلم سازان ما که میان فیلم های انقلابی بسازن حق دارند خطا کنند چون سرعت پیشرفت تو ایران اون قدر زیاد بوده که باورش برای خیلی ها سخته...اون هم با همه فراز و نشیب هایی که ملت ما داشته...
مردم همون مردمند اما انقلاب و رهبری چقدر تغییر دادند همه چیز را...و این همون سیمرغیه که خیلی ها هنوز باورش ندارند...