آخرای شهریور بود که مدام پیامک میومد که به ایام القاطی! نزدیک میشیم....کولر روشن می کنی، خیلی سرد میشه، خاموش می کنی خیلی گرمه...

اما از آب و هوا که بگذریم، در چند روز اخیر یه گروه را می بینی مراسم عقد و عروسی و اینها دارند...یه سری را می بینی علم و کتل آماده می کنند برای هیئت...دو هفته پیش، حدود عید غدیر اینها بود که یه هیئت دیدم راه افتاده بودند تو خیابون...با تمام تشکیلاتشون...مونده بودم عید غدیره یا محرم؟!!

بگذریم....

با اینکه گناه نداره، اشکال هم نداره عقد و عروسی تو این چند روز آخر ذی الحجه ها اما انگار نمی تونی بری...انگار دلت بیشتر تمایل داره برای محرم آماده بشه تا اون طرف...نمی دونم...اما حس غریبیه واقعا...

حالا امسال یه اتفاق جالبی که برای ما افتاده اینه که یکی از جانبازهای دفاع مقدس که تو محل ما ساکن بود، شب جمعه گذشته، به یاران شهیدش پیوست...

ایشون حدود 10 سال اخیر را دیگه خونه نشین شده بود و نمی تونست مثل قبل فعالیت کنه...

بچه های محل، به واسطه این شهید بزرگوار، زودتر از محرم، هیئت را راه انداختند...و علتش این بود که خانواده ایشون اعلام کردند که مبادا به خاطر این شهید، هیئت راه بندازید..یه قربانی بود در راه خدا که ان شاء الله خدا قبول کنه....اگه عزاداری می خواهید بکنید فقط برای امام حسین....نه شهید ما....(البته نام این شهید هم، حسینه)


اصلا مرام و مسلک این بزرگواران به واقع گمنام را که می بینی با خودت میگی فلانی کجای این عالمی؟!....


همون روز پنجشنبه، اومدم سوار تاکسی بشم که یه مینی بوس نگه داشت و چند تا دختر ازش پیاده شدند...ظاهرشون نشون میداد که مینی بوس، سرویس دانشگاه بود...انصافا بد پارک کرد ها اما دیگه در حدی نبود که بخوای بابتش اینطور خشمگین بشی...
همزمان با ما، یه بنده خدایی هم منتظر بود که بلافاصله تاکسی اومد و ما هم سوار شدیم...این بنده خدا هم رفت و جلو نشست...
اما چه نشستنی که شروع کرد فحش دادن به راننده مینی بوس...
راننده تاکسی گفت خب حالا یه اشتباهی کرده...حواسش نبوده که بد جا داره پارک می کنه...
یهو سوژه صداش در اومد که بله حواسش پی این دخترها بود دیگه...
خلاصه سه تا نقطه که چه ها که نگفت...
بهش گفتم غیبت مردم را نکنید لطفا....
جا خورد...
گفت تو هم اظهار نظر نکنید لطفا!!!و همچنان ادامه میداد....
خنده م گرفت چون تو تاکسی جز ما سه نفر کسی دیگه نبود و ایشون هم یه بند داشت چرت می گفت....

با خونسردی به راننده گفتم نگه دارید...یا ایشون پیاده میشه یا بنده...
طرف را دیگه کارد می زدی خونش در نمیومد....
گفت بروووو بچه مسلمون!!! کرایه ت هم با من!!!
حالا قبلش کرایه را داده بودم(لبخند)
بهش گفتم خدا عاقبتت را به خیر کنه....

اتفاقا همون موقع یه تاکسی دیگه اومد و سوار شدم...
داشتم فکر می کردم به رفتار هر سه نفرمون....
به سوژه که چطور علیرغم ظاهرش، رفتار مومنانه ای نداشت..
به راننده که چطور بی تفاوت، حرفی نمی زد که سوژه هم اینطور راحت، افکار اهریمنیش را به زبون بیاره...
به خودم که نوع گفتنم درست بوده یا نه؟ شاید اگه کلمات، مهربانانه تر بود، اثرش بیشتر بود اما...نمی دونم....

در هر حال، همین یه ذره یه ذره هاست که یکی را شهید می کنه و دیگری را ....

خدا شهیدمون کن....