مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک ، عین یک تکه یخ . انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟»

می گویم « چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم .

» چند دقیقه می نشیند.تحویلش نمی گیریم،می رود.

علی که می آید تو ، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم «یه نفر اومده بود ، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود. » می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ » می گویم « آره . همین» می گوید « خاک ! حاج حسین بود .



*
شهدا اصلا براشون مهم نبود انگار حرف مردم...اینکه احترام نگه دارن،نگه ندارن...
دلشون قرص بود به احترام وجودشون و ارزششون در برابر خدا...
 خوش به حالشون..
با هر بادی نمیلرزیدن....عصبی نمیشدن...
ماها با هر حرفی متلاطم میشیم...مثل یه برکه،یه جوب،یه استکان آب که با یه دونه سنگریزه به تلاطم میفته،که با چند دانه خاک رنگ عوض میکنه و گل آلود میشه....
اما مردان خدایی،
خیلی سخت می لرزیدن.....
محکم بودن و جاری بودن اهل ایمان مدتهاست توی ذهنم پررنگ شده..

به نظرتون باید چیکار کنیم به این استحکام وجودی و این وسعت برسیم؟؟

**

پی نوش یک: به مناسبت ولادت شهید حسین خرازی

پی نوشت دو:عذرخواهی بابت تاخیر در انتشار مطلب

و محفل قرآنی نوشت :ختم قرآنی این ماهمون دیروز تموم شد....

بنا داریم طرح رو یکم تغییر بدیم.
اگر هنوز هم مایل به ادامه طرح هستید زیر نظراتتون یه یامحمد هم بذارید...و اینکه اگر پیشنهادی،طرحی دارید برای تغییر هم خوشحال میشیم بشنویم،نظرات شما حتما طرح رو پخته تر میکنه...