یه وقتایی
ذهنت انقدر خسته است و روحت انقدر دل سرد
حوصله ی هیچ کاری رو نداری....
دیروز من همینطور بود..
یک عالم کار خوب که میتونستم انجام بدم...
اما انگار پای ایستادن و توان پرداختن به کاری نبود...
اصلا یه وقت هایی که حوصله ی هیچ کاری نداری...حتی خوابیدن....
وقتایی که امیدی به جایی نداری
وقتایی که بریدی
کلافه ای...
یکی لازم داشتم که باهاش حرف بزنم...
 یه صدایی باید این سکوتم رو می شکست...
حتی یکی که سرم داد میزد..چت شده!
رفتم سراغ صوت های گوشی...
با بی میلی...
این تو هم که هیچی نیست...
باز کردم،یه صوت بی نام...
که تا حالا بازش نکرده بودم
از اون چیزایی که یه وقتایی به سرم میزنه و دانلود میکنم و گاهی یادم میره گوش بدم..
پخش شد...
سلامٌ علی آل یاسین......
صدای آرام استاد فرهمند از یه سیلی محکم قوی تر بود....
دنبال کی میچرخی مروه؟
تازه یادم افتاد چندوقته که هییچ توجهی به مولا نداشتم....
سراغ هر کسی رفتم برای هم صحبتی ولی.....
سلام مولاجان....
سلام بر تویی که از من به من مشتاق تری
سلام بر تویی که بر احوال دلم آگاهی...
سلام مهربان تر از پدر و مادرم....

سلام صاحب ما...
سلام باباجان...