مکالمه ی پزشک و بیمار

_این قسمت پام وقتی راه میرم درد میگیره..
_از کی اینطوری شده؟
یکم فکر کرد و گفت:از همون پارسال.
_یعنی جلسات قبلی که میومدی مطب هم درد میکرد،درسته؟
_بله
_پس چرا الان داری میگی؟
_نمیدونم!

_باید شکر کنی که درد میکنه...
تا هفته ی پیش دردشو نمی فهمیدی،چون دردهای بزرگتر داشتی،چون دستت مشکل داشت،چون نمیتونستی راه بری،حالا که اونها خوب شده،این به چشم اومده...
 پس باید شکر کنیم..باید یادمون نره قبلا چطوری بودیم..باید قدردان باشیم.. اونوقت خدا نعمتشو بیشتر میکنه...
خدا از آدمهای غرغرو و ناشکر خوشش نمیاد،
اما وقتی شکر میکنی،قدر میدونی،از جسمت از روحت بخاطر پیشرفتش تشکر میکنی و مراقبشی،اونم حالش بهتر میشه

ما انسان ها خیلی فراموش کاریم..

خیلی زود یادمون میره شرایطی که الان داریم آرزوی گذشته هامون بوده،اصلا چرا بجای اینکه فکر کنیم به بهتر از خودمون چرا فکر نمی کنیم به اینکه میتونست شرایط خیـــلی بدتر باشه...

دست بالای دست بسیار است به هر حال.

یعنی شما بدبخت ترین عالم(خدای ناکرده) بدبخت تر از شما هم هست،عکسش هم صادقه...


یه راهکار خیلی خوب هم دکتر دادن؛گفتن: برای اینکه انرژی های منفیت غالب نشه و ناشکر نشی، یه دفتر بردار،هر شب نکات منفی زندگیت رو بنویس،با تمام جزئیات..

همه ی اون چیزهایی که ناراحتت کرده،عصبانیت کرده،بهت فشار آورده رو بنویس..پاره هم نکن.
وقتی مینویسی و نگهش میداری،ذهن خیالش راحته که اینها رو مکتوب داری،دیگه هی سعی نمیکنه واکاوی کنه و بهش فکر کنه،چون میدونه اصل مطلب با تمام جزئیاتش محفوظه و هر وقت بخواد میتونه بهش رجوع کنه.
اما این قول رو بده،هر مشکل و غصه ای که نوشتی،در مقابلش دو نکته ی مثبت زندگیتو بنویسی.

هر چند وقت یکبار برو سراغ دفترت،غصه های گذشته ات رو ببین و در مقابلش نعمت هات رو..

بررسی کن،فکر کن..و بزرگ شو!
وقتی شروع میکنی به نوشتن،می بینی که نعمتهات در مقابل بدبختی هایی که فکر میکنی کل زندگیتو گرفته و همه ی ذهنت رو پر کرده(در بدترین حالت)از حد بیرونه...

وقتی مینویسی چون هم شکوه هاتو کردی،هم شاکر بودی،آروووم میشی...
سبک میشی....
آزاد میشی...
اونوقت میشی سرشاژ از انرژی مثبت
و مثبت ها رو جذب میکنی.....