بسم الله الرحمن الرحیم

به نظر من نهایت خوشبختی در این است که راهت با راه شهدا گره بخورد و اگر از راهشان دور شدی آنها تو را به سوی خود بکشند و به راهت بیاورند و در راه بندگی بازت گردانند ...

منتظر بودم جلسه‌ای سه نفره شروع شود راجع به مسائل مسجد محل ،‌ ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد

نام تماس گیرنده را که دیدم ناخود آگاه انگار شور و شعفی وصف ناپذیر وجودم را فرا گرفت

نام نقش بسته بر روی صفحه تلفن این بود

منزل شهید خلیلی

گوشی را برداشتم و سلام و حال و احوالی با مادر شهید

پرسید می‌شناسید؟

گفتم مگه میشه حاج خانوم نشناسیم ،‌ اتفاقا چند شب پیش در فکرتان بودم و می‌خواستم در فرصتی مناسب تماس بگیرم خدمتتون ...

راجع به سال شهید علی خلیلی صحبت کرد و برنامه‌هایی که قرار است انجام دهند در منزل و مسجدی که قرار است مراسم سالگرد بگیرند. یک کار کوچک هم شکر خدا سهم من بود که باید هماهنگ نمایم و انجام شود.

اومدم به مادر شهید بگم ما رو هم مثل علی خودتون بدونید،‌ تاملی کردم و گفتم ما که مثل علی آقا نمیشیم براتون ولی ما رو هم لطفا مثل فرزندتون بدونید و هر کاری بود به ما بگید لطفا ...

گفتم ظاهرا که برای مراسم تهران نیستم و برنامه راهیان نور داریم ولی برای برنامه های قبل هستم .

ایشون هم گفتند خیلی دوست داشتم توی برنامه شما باشم و دعوت هم شده بودم ولی مراسم نمیذاره ،‌ ایشاالله پنجم فروردین مناطق راهیان نور هستم.

.

به نظرم زیباتر از این کاری نیست که آدم کاری برای شهید انجام بده اونم همبازی کودکی که بعد از شهادتش بیشتر باهاش انس گرفته ...

روحش شاد ...

خدایا مراهم مبتلا کن ...