یاناصرنا

امسال هم شکرخدا توفیق شد که اربعین کربلا باشیم، توفیق بیشتر این بود که در خدمت بچه‌های شهدا بودیم، تا حالا توی برنامه‌ها ندیده بودمش و آشنایی باهم نداشتیم، شب اول نجف که رسیدیم اومد توی اتاق، گفت کجا خالیه، گفتم بیا اینجا کنار من خالیه، سریع پذیرفت و کنار من ساکن شد، وسایل‌هاشو که گذاشت بهش گفتم قلقلکی هستی؟ با جدیت تمام و با چاشنی کمی اخم گفت نه بچه‌های دیگه داشتن بازی میکردن، دیدم انگار یخش هنوز آب نشده که با بچه‌ها و ما دمخور بشه یکمی قلقلکش دادم دیدم بله چقدر هم قلقلکیه می‌خواسته رو نکنه که اذیتش نکنیم

ولی خب ما بلدیم دیگه، همین شد نقطه عطف رفاقت ما، اسمهاشون رو اشتباه می‌گفتیم تا هم بخندن و هم با گفتن درست اسم رفاقتمون بیشتر بشه و ملکه ذهن ما

دیگه یه جوری شده بود که توی اتوبوس میومد کنار من گاهی و باهم می‌خندیدیم، مادرش می‌گفت تا حالا اینطوری ندیده بودمش که اینقدر بخنده

توی کربلا خانم‌ها رفته بودند حرم و پسرا پیش ما بودن، بهش گفتم بیا کنار من بخواب تا مادرت بیاد و معلوم نیست کی بیاد، اولش گفت نه ولی بهش گفتم دوست دارم پیشم بخوابی و سریع پذیرفت و اومد روی دستم خوابید

معلوم بود محبت رو دوست داره و شاید هم کمی کمبود.

پی‌نوشت: خدا می‌دونه اینایی که به خانواده شهدا زخم زبون میزنن فردای قیامت چطوری می‌خوان جواب بدن

خدا کنه ماها شرمنده شهدا نشیم ...