می گفت هر از گاهی یه گوسفند می گرفتم و قربونی می کردم و بعدش یه آبگوشت مشتی و کلهم اجمعین رو می بردم یه جائی برای نیازمندان..

هر بار یه جا می بردم، بعد تا اینکه یه موسسه معلولین ذهنی پیدا کردم و دیگه می بردم برای این بنده خداها...

تو این فعالیت ها هم یه خانم مسن هم کمکم می کرد...اوون بنده خدا هم از اینا بود که چادر که سر می کنند فقط دماغشون پیداست(لبخند)....

گذشت تا اینکه یه بار که آبگوشت رو می بردم برای اون موسسه، این خانم گفت آقای فلانی، شما برات فرق می کنه این آبگوشت رو کی بخوره؟ گفتم نه...مهم اینه که طرف نیازمند باشه...

گفت پس خدا خیرت بده، این بار بیا و آبگوشت رو ببریم خانه سالمندان...

گفتم باشه...

فرمون ماشین رو کج کردم و از این سر شهر، رفتم اون سر شهر...

بماند که مسیر، پر از دست انداز بود و یه کم از آبگوشت ها ریخت توی ماشین و داستان شد...

اون موقع هم از این خبرها نبود که مثلا موقعیت مقصد رو پیدا کنی و راحت بری تا مقصد...

هیچی تا یه جائی از مسیر رو که رفتیم، گفتم از یکی بپرسم که خانه سالمندان کجاست؟...از نفر اول پرسیدم، یه نگاهی کرد و گفت بلد نیستم!!

مگه میشه؟! مگه داریم؟!

نفر دوم...نفر سوم....یهو دو زاری ام افتاد...

نگو بنده خداها فکر می کردند این خانم مسن همراه، مادرمه که می خوام ببرم خانه سالمندان، آدرس رو نمی گفتند(لبخند)

فرمون رو پیچیدم...حاج خانم گفت پس چرا دور زدید؟! گفتم داستان اینه...همون موسسه معلولین بریم، بهتره(لبخند)

 

.

.

با خودم گفتم دمت گرم غریبه ای که غیرتی شدی برای یه مادر و فرزند خیالی....

باشد که قدردان عزیزان خود باشیم...خصوصا پدر و مادر...

صلواتی هدیه کنیم برای همه پدران و مادران...چه در قید حیات باشند و چه نباشند...


پی نوشت 1:

برای سلامتی و فرج امام زمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء و شهادت همه مون صلوات

 

پی نوشت2:

ولادت با سعادت بهانه خلقت، طاهره صدیقه، حضرت زهرا سلام الله علیها و آلها پیشاپیش بر همگان مبارک

 

پی نوشت 3:

ثواب این نوشته با افتخار تقدیم شد به شهید عبدالله رودکی