چند روز پیش داشتم توی یکی از کوچه های محل قدم میزدم و نقل مکان میکردم همین طور که توی فکر بودم دیدم انگار داره برف میاد یادم اومد که روزه و هنوز آفتاب گرم داره از پشت به سرم میتابه فکر کردم مثل این فیلم ها دارم میرم توی کما یا به ته خط رسیدم و ملک خدا میخواد ببردم ، سرمو بردم رو به آسمون که بگم خدایا ... دیدم دارن بنایی میکنن و این خرده های یونولیته که داره از آسمون میباره روی سرم ... گفتم شاید اینم یه تذکر باشه که مثل آب خوردن ملک میرسه ... ولی بازم روز از نو روزی از نو توی گناه و ...