شروع کرد به غر غر کردن که من اینو نمی خوام!! از اون ظرفه می خوام!!

سرم را برگردوندم ببینم چی شده که دیدم اون سر سفره، نشسته و به هیس گفتن ها و "فرقی نداره که" گفتن های مادرش توجه نمی کنه و دیگه داشت بغضش می ترکید!!!