می گفت پسری بود خیلی فقیر که عاشق دختر پادشاه شد...
به خاطر فقری که داشت جرات نمی کرد به خواستگاری دختر بره..اما از طرفی هم یک دل نه، صد دل عاشق شده بود...
تا اینکه یکی از دوستانش که در دربار شاه، کار می کرد گفت شاه، از آدم های مذهبی، بدش نمیاد و احترام براشون قائله...
بیا یه کاری بکنیم و اون کار اینه که تو بری تو غار فلان کوه، چند وقتی نماز بخونی تا اطرافیانت بدونند که تو رفته ای برای عبادت...
منم روزی که شاه برای تفریح از قصر خارج میشه، میارمش اونجا و طوری وانمود می کنیم که به صورت اتفاقی تو را اونجا دیده ایم...و برای شاه از خوبی های تو می گم و اینکه تو آدم مذهبی ای هستی و خلاصه، خوب که باب صحبت باز شد موضوع عشق و عاشقی تو را هم مطرح می کنیم...مسلما شاه اگه قبول هم نکنه، مجازاتت هم نمی کنه...
پسرک قبول کرد...
روز موعود فرارسید و شاه و درباریان به داخل غار وارد شدند و این رفیق شفیق هم به قولش وفا کرد و شروع کرد به تعریف کردن از این بنده ی خدا..
همه منتظر بودند که پسرک نمازش که تمام شد برای دست بوسی بیاد جلو و تائیدی باشه بر حرفهای شنیده شده..اما به محض اینکه سلام نماز تمام میشد دوباره می گفت الله اکبر و نماز پشت نماز ...تا اینکه شاه خسته شد و گفت که همه برگردند...
چند وقتی گذشت تا اینکه یه روز رفیق شفیق، پسر فقیر را دید و گفت چرا اون روز نیومدی جلو و مرتب نماز می خوندی؟!! مگه قرارمون را فراموش کرده بودی؟!!

پسرک گفت وقتی دیدم به واسطه ی نمازی که صرف رسیدن به هدف دنیائی می خونمش، خدا اینطور جواب میده، خجالت کشیدم از همه ی نمازهائی که خونده بودم تا اون روز...و با خودم گفتم از این به بعد نماز می خونم به نیت قربة الی الله...