می گفت پسری بود خیلی فقیر که عاشق دختر پادشاه شد...
به خاطر فقری که داشت جرات نمی کرد به خواستگاری دختر بره..اما از طرفی هم یک دل نه، صد دل عاشق شده بود...
تا اینکه یکی از دوستانش که در دربار شاه، کار می کرد گفت شاه، از آدم های مذهبی، بدش نمیاد و احترام براشون قائله...
بیا یه کاری بکنیم و اون کار اینه که تو بری تو غار فلان کوه، چند وقتی نماز بخونی تا اطرافیانت بدونند که تو رفته ای برای عبادت...
منم روزی که شاه برای تفریح از قصر خارج میشه، میارمش اونجا و طوری وانمود می کنیم که به صورت اتفاقی تو را اونجا دیده ایم...و برای شاه از خوبی های تو می گم و اینکه تو آدم مذهبی ای هستی و خلاصه، خوب که باب صحبت باز شد موضوع عشق و عاشقی تو را هم مطرح می کنیم...مسلما شاه اگه قبول هم نکنه، مجازاتت هم نمی کنه...
پسرک قبول کرد...