بسم رب الشهدا
ادامه از مطلب موقعیت بیمارستان صحرایی امام رضا (ع) یک
کلی قدم زدم و به صوت مداحی که در محیط پخش میشد گوش میکردم و به خودم ...
به خادمها با حسرت نگاه میکردم از دور ...
اومدم سمت ایستگاه صلواتی که اونجا بود، کسی داخل ایستگاه نبود چون هنوز جمعیتی نبود، کنده چوبی میسوخت و آماده میشد که ذغال بشه، رفتم داخل ایستگاه که چایی بریزم برای خودم، لیوان برداشتم و تریموسها رو چک کردم و آبجوش بود کتری که کنار آتیش بود رو نگاه کردم، چایی بود و خوشحال شدم، توی لوله هر دو کتری چوب بود، هرکاری کردم چوبها در نیومد که چایی بریزم، بیخیال شدم و رفتم
به سخنرانی که مدتی بود توی گوشی نگه داشته بودم که گوش بدم گوش کردم در این مدت
فوق العاده بود توی اون فضا
هم قدم میزدم آروم آروم و هم اون صوت رو گوش میکردم
تعدادی از خواهرای خادم سمت ورودی خواهرا توی محوطه روی خاک نشته بودند و مشخص بود که دارند زیارت عاشورا میخونن دسته جمعی، یه صدای جمعی ضعیفی می آمد
برادرا توی جایی که مخصوص پارک اتوبوسها آماده کرده بودند روی خاکها نشسته بودند و مداحی میکردند برای خودشان و حال خوشی داشتند
دوست داشتم برم توی جمعشون ولی مثل یه بچه سوسول بودم (احساس خودم بود (لبخند)) مثل کسی که مال اونجا نیست و اتو کشیده است
مثل به وصله ناجور توی جمع میمونه
دیدم خادمین اومدن توی ایستگاه صلواتی
رفتم سمتشون
برادر چایی دارید؟
بله که داریم، دومین چایی سال 97 مخصوص شماست (با لبخند و یه جور خوشحالی که یه نفر اومده به ایستگاه خلوت که کسی هنوز اونجا نیست)
همون کتری رو برداشت و به سادگی چایی ریخت برام
گفتم عه شما نبودید من اومدم و چون چوب بود توش نتونستم چایی بریزم برا خودم
اون رو مخصوصا گذاشتم که تفالههای چایی نیاد توی لیوان، نیاز نیست در بیاد
عجب رودستی خوردم من
چایی رو گرفتم و چون خیلی گرسته بودم شکر گرفتم و شیرینش کردم و قدم زنان میل کردم
ادامه دارد انشاالله