تقریبا سال هشتاد و هفت بود واقعه ای رو از کربلا میخوندم که شمر علیه لعنت به حضرت ابوالفضل امان نامه داد و امام حسین به حضرت ابوالفضل فرمود اگر میخوای بری برو (نقل به مضمون) حضرت ابوالفضل اینجا خیلی خجالت کشید و حالش دگرگون شد... حضرت ابوالفضلی که ذره ای از بودن خودش رو بدون حسینش نمیخواد... حالا... به هر حال امام هست و بناست اقتضائات ظاهر هم رعایت بشه... اما آخه حضرت ابوالفضل خجالتش رو در این لحظه چکار کنه؟...

این حال حضرت ابوالفضل اون روز منو هم بیچاره کرد... توی خونه تنها بودم... خیلی گریستم از این واقعه...

گاهی فکر میکنم اینکه حضرت در وقت شهادتش به امام حسین فرمود منو به سمت خیمه ها نبر من از روی بچه ها خجالت میکشم درست بود اما این واقعیت رو بهانه کرده بود و دلیل اصلیش برای این تقاضا چیز دیگه ای بود: 

ببینید حضرت ابوالفضل به لحاظ قد و قامت از امام حسین بلند تر و تنومندتر بود لذا همیشه چند قدم عقب تر از امام حسین حرکت میکرد تا هیبت و تنومندی ظاهرش در کنار امام حسین به چشم نیاد و این تنومندی و عظمت جسمیش موجب نشه تا عوام صلابت و عظمت امامش رو نبینن و او رو اول ببینن...

وقتی هم حضرت ابوالفضل به شهادت برسه دیگه کسی نیست تا به امام حسین کمک کنه تا جسم حضرت ابوالفضل رو به سمت خیمه ها ببرن و حمل این جسم تنومند و رشید هم برای امام حسین سخته... و حضرت ابوالفضل دوست نداره امامش این سختی رو به خاطر اون بکشه... لذا خجالت از بچه ها رو بهانه کرد تا امام حسین به خاطر حمل جسمش به زحمت نیافته...

آدمی مثل من اینها رو نمیفهمه... اینجا جبرئل هم پرش میسوزه اگر بیاد... من که کسی نیستم...

خدایا به حق حضرت ابوالفضل به ما معرفتی و طهارتی عطا فرما که در حمایت و سربازی برای امام زمان و نائبش، عباس گونه قدم برداریم و زینب وار استقامت کنیم و روشنگری کنیم...

خدایا به حق این روزها به ما توفیق فنا و بقای در ولایت عطا فرما

ببخشید امروز طبعم نکشید اون بحث ماهیت علم رو ادامه بدم...