داستان اول: کشاورزی رو فرض کنید در باغش بوته خیار کاشته... برای رشد این بوته هر روز کارهایی و تلاشهایی کرد...

حالا این بوته خیار به ثمر نشسته و هر روز میوه میده...

این مرد هر روز میوه ها رو میچینه و دور میریزه

شخصی ازش میپرسه چرا دور میریزی اینها رو؟ 

میگه من میوه ی خیار نمی خوام... من باید از این بوته هندونه بچینم...

اونقدر اینها رو دور میریزم تا بلاخره هندونه بده به من...

این کشاورز در نظر شما چه وصفی داره؟ در نظر من خیلی محترمانه بگم اینه: عاقل نیست

اینو در ذهن داشته باشید


داستان دوم: یه مجلس یا مهمونی رو فرض کنید:

دو نفر کنار هم نشسته اند و خیلی آروم با هم حرف میزنن و گاهی لبخند میزنن گاهی جدی میشن و .. خلاصه مشغول هستن

سه نفر اون طرف مجلس روبروی اینها نشسته اند

نفر اول کلا بدبین و شکاک هست

نفر دوم خیلی خوش بین و ساده هست

نفر سوم انسان عاقل و دارای اعتدال هست نه زیادی خوش بین هست و نه بدبین


 هر سه تای اینها دارن اون دو نفر در حال صحبت رو نظاره میکنن و در ذهنشون با خودشون حرفهایی میزنن

اولی که بدبین هست با خودش میگه : چی دارن با هم پچ پچ میکنن؟ اینقدر نمی فهمن که توی جمع نباید پچ پچ کرد... معلومه که دارن یکی از همین مهمونا رو مسخره میکنن و ....


دومی که خوش بین هست با خودش میگه : چه صمیمیتی بینشون وجود داره... چه از صمیم قلب لبخند میزنن... چقدر خوبه آدم دوستای اینطوری داشته باشه


سومی که عاقلتر هست و نه بدبین هست و نه خوش بین افراطی، اصلا وارد وادی قضاوت نمیشه چه از نوع بدبینی اش و چه از نوع خوش بینی اش و با دیدن اتباط اون دو نفر با خودش میگه: ارتباط  چه حقیقتی هست؟ انسان تنها موجودی هست که بیش از همه موجودات حقیقت ربط رو تجلی میده... تمام نظام هستی به واسطه حقیقت ربط به هم پیوسته هستن... واقعا خود ربط چیه؟ که به شکل تام در انسان تجلی پیدا میکنه و ...

 

می بینید؟!!؟

بیشتر از یک واقعیت در بیرون اتفاق نیفتاد اما برای اون سه نفر سه نوع واردات ذهنی مختلف ایجاد شد...

میدونید ریشه اختلاف در کجا هست؟ که در عالم واقع یک اتفاق افتاد اما در ذهن این سه نفر سه برداشت متفاوت و حتی متناقض اتفاق افتاد؟

ریشه اختلاف در ملکات درونی اون سه نفر بود... 


اگر رذائل در درون انسان ملکه بشه فهم و واردات ذهنی رو مسموم میکنه... لذا طرف میره کلی مطالعه و تحقیق میکنه در مورد نظر فلان دانشمند اما بد میفهمه... فهم طولی پیدا نمیکنن (عمیق) 

در درونش ملکات خبیثه و رذیله وجود داره لذا همیشه افکارش و خطوراتش یا یه سری خطورات عبث هست یا سوءظن و بدگمانی ها و پلیدی ها هست...


قوه خیال و واهمه دائم در حال صورتگری و فهم صور هستن حتی برای معصومین... این ذات قوه خیال و وهم هست...

اما چه چیزی رو دائم برای انسان نمایش میده؟ ریشه در ملکات درونی اشخاص داره

برای انسانهای الهی و معصومین حقایق و معارف رو صورتگری میکنه برای انسانهای عاطل و باطل، صور و خاطرات و افکار بیهوده و عاطل و باطل رو صورتگری میکنه

برای همینه که میگیم حتی خواب معصوم هم حجت هست یعنی اگر خواب ببینه باید اسماعیل رو قربانی کنه مامور میشه به قربانی کردن اسماعیل...

اما خواب من و شما هم حجت هست؟ بیداری امثال من هم حجت نیست چه رسد به خواب...


ملکات درونی که پاک بشه چه جنگ باشه چه صلح... چه فقر باشه چه رفاه... چه بیماری باشه چه سلامتی... در عین تدبیر برای اون شرایط، انسان غرق در تفکر میشه در هر واقعه ای...

مثل اون نفر سوم داستان...

حالا میفهمم دلیل تاکید بر تهذیب نفس و رعایت اخلاق رو... چون بدون ملکات پاک نمیشه حقایق پاک رو دریافت کرد


برگردیم به داستان اون کشاورزه...

کسی که میخواد خطورات ذهنی نارواش رو چه در وقت نماز و چه در وقت غیر نماز درست کنه اگر با اون خطورات بجنگه دقیقا داره همون کاری رو میکنه اون کشاورز نادان میکرد

بله خطورات قوه وهم و خیال به سان میوه هستن و ملکات درونی ما به سان بوته و درخت هستن... ما هی خطورات رو از خودمون میرونیم اما نمیدونیم تا این ملکات در من باشه همین خطورات در ذهن من میاد

اما اگر ملکات ما حسنه شدن اون وقت از دیدن هر چیزی دری از معارف به روی انسان باز میشه... به قول آیت الله بهجت : در و دیوار به اذن الله معلم انسان میشن...