دوست دارم این روزها فانوسم را بردارم و از ساختمان ها دور شوم برم سمت بیابانهای دوکوهه ، شاید در یکی از قبر های کنده شده توسط رزمندگان مخلص آن زمان ،  آنجا که کسی نیست تا خودم را بیشتر بشناسم ، تا کمی با خودم خلوت کنم و با خدای خود ..

از خودم هم بریده ام ، کم کم من هم دارم از این جمعیتی که بی غیرت هستند و بی حیا تاثیر می پذیرم ، چون مشکل از خود من است نه چیز دیگری ، اگر مشکل از من و ما نبود که با رفتارمان و برخوردمان می توانستیم تاثیری روی آدم های دور و بر خودمان بگذاریم ، نه خیلی دور نرویم ، همین دوست ، همین همسایه ، نه خیلی دور است ، همین در خانه مان که می شود بخشی از جنگ نرم را در خانه حس کرد ، پدر و مادر و خواهر و برادر و زن و فرزندی که با آنها زندگی میکنیم ، نه منظورم شای اینها هم نباشند ، همین خودم را می گویم

باید تا از دست نرفته ام کاری کنم برای خودم .. حمد شفایی برای خودم میخوانم و توکل به خودش می کنم

خدایا میدانم که هر ازگاهی رهایم میکنی تا قدرت را بیشتر بدانم ولی دوست دارم دستم را بیشتر بگیری تا بیشتر درکت کنم و به سوی تو آیم ...

خدایا برای لحظه ای هم مرا به خودم واگذار نکن که توانش نیست ..