دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند.

پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. 

دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. 

پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. 

دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، 

امااگر تو دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!

این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛

امیدوارم ایمانمان تا حدی قوی بشود و انقدر در مقابل این جاهلیت ها و غفلت ها قرص و محکم و با اراده بشویم که اگر

دست در دست خدا دادیم

اگر با او پیمانی را بستیم...

اگر دست نیاز بسویش دراز کردیم هرگز دست از سوی اونکشیم.

با این وجود:

باز هم ممکن است هر گاه که ما دست او را بگیریم, با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، 

پس بیایید همین حالا دست بسوی آسمان دراز کنیم و از او بخواهیم تا دستمان را بگیرد، چرا که او هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!

و این یعنی عشق...


یارب تو را به عظمتت قسم میدهم فقط و فقط تو دستمان را بگیر و لحظه ای ما را به حال خودمان وا نگذار...

"طاعات و عبادات روزه داران قبول. بابت تآخیر در انتشار عذر خواهی میکنم"