بســـم ربـــ الشهـــدا...}
داستان 1)من اسامی بچه های سپاه را برای نگهبانی دادن تنظیم میکردم ...
یک روز سید حسین وارد سپاه شد
و لوح نگهبانی را که به دیوار نصب کرده بودم ملاحظه نمود.
اسم ایشان در لوح نبود .
بلافاصله آمد سراغم و گفت:
«چرا برای من نگهبانی نگذاشته ای؟!»
من با قاطعیت گفتم:
برای شما نگهبانی نمیگذارم ،شما انقدر کار داری ،
نگهبانی هم میخواهی بدهی؟!
اما سید حسین بسیار اصرار کرد و با تبسم خاص خود میگفت:
«بنده هیچ فرقی با بقیه ندارم.
همانطور که دیگران نگهبانی دارند،برای من هم ساعت نگهبانی بزنید.»
به هر ترتیب ما را مجبور کرد که برای ایشان ساعت نگهبانی بزنیم.
.
.
.
.
داستان 2)شب عملیات هویزه حسین درخواست آب نمود
که بتواند غسل شهادت بکند.
اما آب به اندازه کافی نداشتیم.
گفت:«به اندازه شستن سرم آب داشته باشید کافی است.»
گفتم:«فردا عملیات است و در گرد و غبار فردا دوباره سرت کثیف میشود.»
گفت:«به هر حال میخواهم سرم را بشویم.»
گفتم:«مگر میخواهی به تهران بروی؟!»
گفت:«نه،فردا میخواهم به ملـــاقـــاتــــ با خــــدا بروم»
.
.
.
.
منبع:کتاب (لحظه های آشنا) شهید سید محمدحسین علم الهدی
*
*
*
*
*
حضرتــــ آیتـــ الله خامنه ای (دام ظله):
«وقتی خبر شهادت سید حسین علم الهدی را شنیدم ،اول چیزی که به ذهنم آمد،شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود.»
.
.
.
دل نوشتـــ:
خوشــــا به حال شهـــدا ،
هم حافظان اسلام بودند،
هم حافظان دین بودند،
هم حافظان خاک بودند،
هم حافظان دل بودند،
هم حافظان قرآن بودند...
*شهدا دستـــ ما را هرگز رهـــا نکنید*
از داستان 1 یاد یک ماجرایی افتادیم که میگفت آثار خستگی رو بر پهره ی مردان خدا میشه همیشه دید...
اینها اصلا وقتی برای تلف کردن نداشتن،تا جون داشتن برای خدا کار میکردن و خم به ابرو نیاوردن.
ما اگه بتونیم یکم این اتلاف وقت ها رو کم کنیم و کارهایی که نه فایده برای خودمون داره نه برای دیگران بگذاریم کنار(فرض بر اینکه کارهایی که ضرر به دین و جامعمون میزنه انجام نمیدیم)،خیلی پیشرفت خوبیه..
خداقوت