نقاشی ش را آورد جلو...

گفت ببین چی کشیدم؟

نگاه کردم...با دقت...انصافاً قشنگ کشیده بود...

گفتم توضیح بده چی کشیدی؟

گفت این خونه است...این مامان..این بابا...اینجا رودخونه است...ماهی ها توشن...اینها درختند...

خلاصه یکی یکی توضیح میداد..

لامپ داخل خونه هم که طبق معمول از بیرون خونه نمایان بود!!

مامان و بابا هم که همیشه بزرگتر از خونه کشیده میشن....

توضیحاتش که تموم شد شروع کردم!!

-مامانت چی پخته بود که دود از دود کش زده بیرون؟...حتما یه غذای خیلی خوشمزه ای بوده!!...

-ماکارونیه!!

-تو چی کار می کردی وقتی مامانت داشت ماکارونی درست می کرد؟..

-تلویزیون میدیم!!

-تلویزیونتون خرابه؟

-نه...

-پس آنتنش کو؟!!


به فکر فرو رفت...

برگه را گرفت و رفت تکمیلش کنه...

خلاصه همینطور ما با این فسقلی در تبادل اطلاعات تخیلی!! به سر می بردیم....

کم کم گفتم چرا موقع رنگ کردن، اینقدر از خط زدی بیرون؟...این سفید سفیدی ها چیه؟..

هیچی دیگه نهایتا تابلوئی پیکاسوئی خلق شد!!


این داستان همیشگی ما با رفقای فسقلی دور و اطرافه...

نتیجه اینکه همیشه ما را به شکل نقاشی می بینند!! 

الان کلی مداد رنگی و برگه تو بساطم دارم که هر وقت یکی از این دوستان به ما رسید شرمنده ش نشیم!!چون بلافاصله میگن فلانی برگه میدی نقاشی بکشیم؟

خلاصه که یه عالمه اثرات پیکاسوئی ذخیره دارم...

گاهی که نگاه می کنم برام جالبه...که طرف علیرغم کودکی ش، سعی کرده اوج تفکراتش را تو برگه بیاره...

یه بار یکی از رفقا گفت چطوریه که تو با وجودی که ایراد میگیری از نقاشی شون اینقدر باز علاقه دارند نقاشی شون را نشونت بدن؟...

خندیدم و گفتم چون دقیق نگاه می کنم...شما فقط یه نگاه می اندازی و میگی خیلی قشنگ بود و رد میشی... عمیق که بشی در مطلب، تو یه چیزی میگی، اون یه چیزی میگه...این تبادل افکار، باعث تعالی میشه...باعث کمال میشه و خب انسان هم کمال گراست...