بسم رب الشهدا ...



هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که...






کار گره خورد.

گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه ها حال و هوای دیگری.

تا حالا اینطور وضعی برام سابقه نداشت.

نمیدانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند

همان بچه هایی که میگفتی برو توی آتش با جان و دل میرفتند!
به چهره بعضی ها دقیق نگاه میکردم .

جور خاصی شده بودند،

نه میشد بگویی ضعف دارند ،

نه میشد بگویی ترسیدند،

هیچ حدسی نمیشد بزنی.

هرچه برایشان صحبت کردم فایده نداشت.
اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمیخواستند جدا بشوند.

هرکار کردم راضی شان کنم راه بیفتند نشد.

اگر ما توی گود نمیرفتیم احتمال شکست محور های دیگر هم زیاد بود،

آن هم با کلی شهید.
پاک درمانده شدم.

ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود.

با خود گفتم:چه کار کنم؟!

سرم را بلند کردم و رو به آسمان و توی دلم نالیدم که :

خدایا خودت کمک کن.

از بچه ها فاصله گرفتم..

اسم حضرت صدیقه {سلام الله علیها} را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش.

زمزمه کردم:

خانم خودتون کمک کنین،

منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم،

وضع مارو خودتون بهتر میدونین.

چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیرو ها .

یقین داشتم حضرت تنهام نمیذارن،

اصلا منتظر عنایت بودم،

توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد.

رو کردم به بچه ها.

محکم و قاطع گفتم:دیگه به شما احتیاجی ندارم!

هیچ کدومتون رو نمیخوام فقط یه آرپی چی زن از بین شما بلند بشه  با من بیاد،دیگه هیچی نمیخوام.

زل زدم به شان.

لحظه شماری میکردم یکی بلند شود.

یکی بلند شد ،یکی از بچه های آر پی چی زن بلند گفت:

من می آم.

نگاهش مصمم بود و جدی.

به چند لحظه نکشید یکی دیگر مصصم تر از او بلند شد و گفت:

منم می آم.

پشت بندش یکی دیگر ایستاد.

تا به خودم آمدم همه گردان بلند شده بودند.

سریع راه افتادم بقیه هم پشت سرم.

پیروزی مان توی آن عملیات چشم همه را خیره کرد.

اگر با همان وضع قبل میخواستیم برویم کارمان این جور گل نمیکرد.

عنایت ام ابیها {سلام الله علیها} باز هم به دادمان رسیده بود.



روایت از حجت السلام محمدرضا رضایی { این خاطره نقل قول از شهید برونسی میباشد.}


منبع:کتاب خاک های نرم کـــوشـــکــــ..../


التماس دعا فراوان دارم...یا حق