بسم الله الرحمن الرحیم

با پیرمردی آشنا شدم که اسمش رو محمد معرفی کرد. میگفت جا ندارم که زندگی کنم کمی که سئوال پیچش کردم که ببینم مشکلش چیه که جا نداره و تا الان کجا بوده یهویی برگشت گفت

سه تا زن دارم

با چشم هایی گرد گفتم پدرجان سه تا زن ؟ برای چی خوب

گفت هی اومدم درستش کنم بدتر خراب شد

گفتم پدر جان خودت خراب کردی دیگه زن یکیش بسه

گفت وقتی نسازن و میگن نمی خوایمت چیکار کنم خوب

پیش خودم گفتم بله دیگه مثل باتلاق میمونه الان زندگیت هرچی هم بیشتر دست و پا بزنی بیشتر غرق میشی خوب

کاش بعضی ها به سنشون توجه نکنند و با اهلش مشورت کنند و بعد اقدام کنند جهت آینده نه این که بدون فکر اقدامات خودشون رو انجام بدن و وقتی که گرفتار میشن به فکر چاره باشن

کاش ...

واقعا جهل چه کاری میکنه با آدم

درخصوص فرهنگ و رفتارهای اجتماعی خیلی صحبت دارم و نمیدونم کدوم‌هاشو بنویسم و از طرفی پست هم طولانی میشه و از حوصله جمع خارج حرفهای ما

پست دیگری هم امروز منتشر می شود