بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم


اومدم توی سرویس ، امروز خیلی شلوغ بود ؛ یه جا جلوی جلو کنار دست راننده بود ، رفتم نشستم ... (ما به راننده سرویس می‌گیم حاج عمو)

سر چهار‌راه بودیم ، چراغ راهنما چشمک زن بود و همه سعی می‌کردن خودشون از چهارراه سریع‌تر عبور کنند و از خود گذشتگی نمی‌کردند و به کسی راه نمی‌دادند که راه باز بشه. (حالا بماند که تفکر نوشت هم داره و ما صرف نظر می‌کنیم)

یه موتور سوار که که دو نفر راکب داشت دقیقا به پلو جلوی سرویس ما بود و راه رفتن و برگشتن نداشتند، همه طرفشون رو ماشن احاطه کرده بود.

نظرم جلب شد به کلاه کسی که عقب موتور نشته بود ، کلاه نقاب دار خاص با رنگ آمیزی خاص و جلب کننده نظر ، انگار کاغذ کادویی چیزی گذاشته سرش ...

راننده سرویس ما کمی پاش رو از روی کلاژ ماشین برداشت و ماشین یه تکونی خورد.

موتور سوارها به نشانه اعتراض سرشون رو آوردن بالا و گفتند کجا می‌خوای بری؟ راهی نیست که ما رو زیرمی‌گیری ...

حاج عموبا یه لحن جالبی همزمان با اشاره دست گفت:

این چه کلاهیه سرت کردی؟

حالا موتور سوارها متوجه نشدن ولی انگار بمب خنده توی ماشین منفجر شده و زن و مرد همه می‌خندیدند ... ماشین از خنده روفته بود روی هوا ...


راننده سرویس ما ماجراهای جالبی داره که چون پست طولانی میشه هفته‌های آینده بخش‌هایی‌اش رو براتون میگم که توی وبلاگ هم بمب خنده منفجر بشه ..

البته یکم توضیح بدم بد نیست ؛ ایشون زمان جنگ راننده تانک بوده و حالا راننده سرویس ما ...

حاج عمو یه بار تعریف کرده بود که جزو نیروهای اولیه‌ای بوده که رفته جنگ (اون زمان هم اصلا چون اول جنگ بوده حساب وکتاب درست و حسابی نبوده و شناختی هم نداشتند از کار و جنگ) و برده بودنشون یه منطقه ای شب اول رفته بوده اون جا رو کمی بگرده و پیاده روی کنه و با منطقه آشنا بشه .

در یه سنگر رو زده بوده بالا و دیده همه عربی صحبت می‌کنن ، پیش خودش گفته همه چرا قرآن می‌خونن .. سنگر دوم همین طور ..

بعد متوجه میشه که رفته سمت عراقی ها و برگشته بوده .

نزدیک بوده که به عنوان اولین اسیر جنگی بگیرنش که فرار کرده بوده و از تاریکی شب استفاده کرده ..


پنج‌شنبه رفته بودیم عروسی یکی از اقوام ، ما توی ماشین به همراه دامادمون بودیم که بساط آواز تموم بشه که بریم داخل ، رفتیم محمدامین رو بدیم به مادرش که دیدیم خدمات تالار داره میگه که جمع کنید اینا مراسم گلریزون هم دارند ، اومدیم و اطلاع دادیم به اینها که توی ماشین بودند که داره تموم میشه بریم داخل ، رفتیم که دیدیم به به تازه آقا داماد میخوان برن داخل ، هیچی دیگه ما هم پشت سر داماد رفتیم داخل چند دقیقه نشستیم و دیدیم اوضاع مناسب نیست اصلا ، توی همین چند دقیقه چند تا نکته توجهم رو جلب کرد

خودم رو مشغول کرده بودم ، خواننده گفت شما که اینقدر واردی تا حالا کجا بودی که مجلس رو گرم کنی؟ سرم رو بلند کردم دیدم یه آقایی با ریش بود که آقای خواننده ازش خوشش اومده بود (تاسف خوردم)

حالا داماد رو آورده بودند وسط و خواننده اصرار که وقت نیست سریع شاباش بدید صحنه را نگاه کردم دیدم بنده خدا داماد بود که به زور پول می‌کردند توی دهنش ، می‌خواستم بلند شم بگم از نظر بهداشتی درست نیست نکنید این کار رو حالا به بحث دینیش کاری ندارم قبول ندارید.

خواننده هم برای مجلس گرم کردن هی میگفت این پولها برکت داره و لفظ‌هایی به کار می‌برد که جوری جلوه بده که اصلا مشکلی نداره دادن این پول (تاسف خوردم)


این پیامک دلم را سوزاند:

باسلام یک نفر سهمیه حج تمتع امسال داریم (حدود 12میلیون هزینه سفر است) اگرمایلید امشب اعلام کنید.

دوست دارم برم بشینم بست خونه خدا رو نگاه کنم ،‌ دوست دارم برم پشت دیوار بقیع ... اللهم الرزقنا ... اما استطاعت نداریم و ...