فرض کنید که کسی یک ساعت خیلی دوست داشتنی و گران قیمتی به شما هدیه می دهد،وقتی در قایقی در وسط دریا هستید ناگهان قایق تکانی می خورد و ساعت در آب می افتد ، ساعت جایی می افتد که در آوردن آن محال است.
حالا یا باید ساعت را در آوری یا از آن دل بکنی ...
می دانی که هیچ وقت نمی توانی ساعت را در آن عمق دریا از آب درآوری،اما ناخودآگاه از قایق ران می خواهی که همان جا متوقف شود،نمی دانی چکار کنی،می خواهی از ساعت دل بکنی ولی خیلی سخت است.چون دل در این ساعت فرو رفته است.فلز و شیشه ی ساعت که فلز و شیشه است،دل در تصوری که از این ساعت داشته فرو رفته ...
برای خود شخصیتی را جستجو می کنی که آن شخصیت با آن ساعت گره خورده بود و در رهن و گرو آن ساعت بود.
حالا حساب کنید با میل شدید به آن ساعت ، خودِ بی ساعتِ خود را هم نمی توانی بپذیری،حالا اگر با این روحیه بدون آن که از آن ساعت دل بکنی،به ساحل بیایی ، چقدر ساحل برایت سخت است؟
چه ساحلی!
دیگر این ساحل برای شما عذاب است،چرا؟ چون که خودت را بی ساعت ، در ساحل قبول نداری.
اما اگر پذیرفتی که ساعت خوبی بود و حالا رفت،دل کندن از آن ممکن است سخت باشد ولی عملی می شود،در این حالت توجه خود را از ساعت می کنی و می گویی:خوب،دیگر شد! اگرچه راحت نیست،اما ممکن است.ولی آن جایی که دل خود را از ساعت نکندی و خود را بدون ساعت نتوانستی بپذیری،در واقع با خودت قهر کرده ای،و خودت برای خودت هیچ به حساب می آیی و عملا هیچ بودن خود را داری می بینی.
خب حالا کل زندگی هم همین طور است.شما مسلم است که با امثال ساعت و خانه وماشین به قیامت نمی روید،همچنان که با پست و مقام و شخصیت و جوانی و فرزند و اطلاعاتتان به آن جا نمی روید،فقط با عقیده تان در قیامت هستید،عقیده یعنی چیزی که از نظر قلبی با آن گره خورده اید...
حالا اگر کسی در دنیا ، دوستی اش نسبت به دنیا فعال باشد،آیا از قله ای که باید به سوی قیامت سیر کند بالا می رود؟این شخص حتی وقتی هم که مُرد،باز در دنیاست ولی بدون داشتن دنیا.این شخص باز در جان و روان خود ساعت خود را می خواهد ولی بی ساعت است ، حال وقتی با مرگ همه دنیا از دستش رفت ، ببینید چه فشاری به او می آید.
سیم خاردار 15 : یاد دنیا بودم.
باید از دنیا دل بکنیم ، دقت کرده اید سر نماز ها چقدر یاد دنیا هستیم اما یاد آخرت خیلی کم؟!!
از خود بپرسید مهمّ شما چیست؟اگر مهمّتان ساعت بود،همین مهمِّ نامهمّ، مهمّ حقیقی را از شما گرفته است.اگر مهمّ شما مقام یا دنیا یا بدن یا مدرکتان شد،همه این ها گرفتنی است،گردنه ای در پیش دارید و آن را طی خواهید کرد که همه این ها را باید بگذاری و بروی ...
اگر آن شخص در وسط دریا از ساعت دل بکند و با آن حالت به ساحل بیاید،گردنه ی بلند را طی کرده است.سخت است ولی این دل کندن همان عبور کردن از گردنه است،حالا ماندن در ساحل برایش سخت نیست.میفهمد که بی ساعت باز می تواند خودش باشد.
اگر یک روزی به لطف و کرم خدا خودتان را این گونه یافتید که بی دنیا باز هستید و توانستید خودتان را بی دنیا بیابید و قبول کنید،ورود خوبی برای شما واقع شده و عملا با سبکباری گردنه زندگی را پشت سر گذارده اید.
گاه بدون دنیا از خود تصوری نداریم و خود را بدون دنیا نمی توانیم بپذیریم.چه اندازه سخت و تنگ است این نوع زندگی !
غفلت از قیامت ، قلب را این چنین با دنیا گره می زند ، به طوری که بی دنیا خود را به رسمیت نمی شناسد...
پ ن : برگرفته از کتابِ "فرزندم این چنین باید بود -شرح نامه 31 نهج البلاغه- اصغر طاهر زاده"