بسم ربــ الشهـــدا...}
مدتی بود وقتی محمـــــد از نماز جماعت برمیگشتـــ خانـــه....
دوباره میرفتـــ داخل اتاق و به نماز مشغول میشد.
نماز خواندنش هم طوری بود که قلبم را به لرزه در می آورد.
داخل اتاق رفتم و از او پرسیدم:
«پسرم این نماز ها که میخونی چیه؟!
تو که برای نماز اول وقت مسجد میروی،
من هم یادم نمیاد نماز قضا داشته باشی.»
گفت:«مامان قول میدی که به کسی نگی؟!»
گفتم:«حتما»
گفت:«مامان ، نماز قضای مادر شهید اسماعیل هستش.»
گفتم:«چطور شده این ماموریت به گردن شما افتاده؟!»
گفت:«مثل اینکه مادر شهید به خواب دخترش رفته
و به او گفته که من برایش یک سال نماز قضا بخونم.»
و اینطور شـــد که...
.
.
.
.
.
.
.
سه ماه قبل شهادتش ماموریتش به اتمام رسید و مزد خودش را هم گرفتــــ....
خوش به سعــادتش...:(
*به روایتــ از مادر بزرگوار شهید خادم الشهدا محمد سلیمانی...
دل نوشتــ شهید سلیمانی:خدا مرا ببر دیگر طاقتــ بی حجابی ندارم...
تفکر نوشتــ:با رعایتـــ حجابــ کمی تا قسمتی دل شهید را آروم کنیم...
ملتمسانه نوشتــ:التماس دعــا شهادتـــ...
در پناه حق
یا زهــــرا{س}
ممنون..خیلی خوب بود
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش / همه دردم مداوا میشد ای کاش
به هر کس قسمتی دادی خدایا / شهادت قسمت ما میشد ای کاش . . .
کاش حداقل بارعایت حجاب بتونیم به وصیت شهدا عمل کنیم//
ا*للهم الرزقنا شهادة فی سبیلک*