یه روز از یک سرهنگ ارتشی خواستند که پیشنماز بشه

اما ایشون چون پاهاش آسیب دیده بود ، رد کرد

بالاخره بچه ها اونقدر اصرار کردند که مجبور شد قبول کنه

رکعت اول رو خوندیم

وقتی می خواست برای رکعت دوم از جا بلند بشه ، گفت: یا حضرت عباس(ع)

همه زدند زیر خنده و نماز به هم خورد.

او برگشت و گفت:بابا من که گفتم من رو جلو نفرستید.

وقتی خواستم برا رکعت دوم بلند بشم پاهام درد گرفت 

ناخواسته گفتم : یا حضرت عباس (ع)

                                         منبع: نشریه با شهدا در جمعه ، شماره 38



خیلی شوخ طبع بود

هر وقت بود ، خنده هم بود

هر جایی بود ، در هر حالتی  ، دست بردار نبود

خمپاره که منفجر شد ترکش خورد

گفت: بچه ها ناراحت نباشین ، من میرم عقب تا امام تنها نباشه

امدادگرهایی که میذاشتنش روی برانکارد از خنده روده بر شده بودند ...

                                               منبع: کتاب امتحان نهایی ، صفحه 78

 




دو تا از بچه ها اسیری را همراه خودشون آورده بودند و های های می خندیدند

گفتم : این کیه؟

گفتند : عراقیه

گفتم: چطوری اسیرش کردید؟

می خندیدند !!!

گفتند: از شب عملیات پنهان شده بود

تشنگی فشار آورده بهش

با لباس بسیجی های خودمان اومده بود ایستگاه صلواتی

می خواسته شربت بگیره ، پول داده و این طوری لو رفته 

و هنوز می خندیدند....

                                                             منبع: نشریه حیات




اومده بود مرخصی بگیره، یه نگاهی بهش کرد، گفت: میخوای بری ازدواج کنی؟

گفت: بله میخوام برم خواستگاری.

خب بیا خواهر منو بگیر!

گفت: جدی میگی آقا مهدی؟؟!!

به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!

اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!

به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر!

زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!

بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!

پرسیده بود: چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!

گفته بودن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، 

دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!!


   از کتاب: ستاره ی دنباله دار( روایتی از زندگی سردار سرلشکر شهید مهدی زین الدین)