{بسم ربـــ الشهــدا...
یک روز که ابراهیــــم از سرکـــار برمیگشتــــ ....
پسر همسایه را دید
که با دختر جوانی در حال صحبت کردن است.
آن ها تا ابراهیم را دیدند رفتند.
فردا ماجرا دوباره تکرار شد.
دختر تا ابراهیم را دید،در رفت.
ابراهیم رفت سراغ پسر و به او گفت:
«تو اگر این دختر را میخواهی من با پدرت صحبت میکنم.»
پسر حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت:
«غلط کردم!تورو خدا چیزی به بابام نگو...»
ابراهیم گفت:
«منظورم را نفهمیدی!پدرت خونه بزرگی داره،تو هم که تو مغازه پدرت مشغول به کار هستی
امشب من با پدرت صحبت میکنم که ان شاالله بتونی با این دختر ازدواج کنی.»
شب، بعد نماز ابراهیم با پدر آن پسر صحبت کرد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یک ماه بعد آخر کوچه چراغانی شده و عروسی پسر همسایه بود...
روایتــ زیبا از شهید بزرگوار ابراهیــم هــادی به زبان رضــا هادی....
پی نوشتــ:شهــدا اینگونه بودند که خریدار داشتند...
دل نوشتــ:آی شهـــدا جاتون خیلی خالیهــ....:(
تفکر نوشتــ:روزانه چقدر تلاش میکنیم که کمی شبیه شهــدا بشویم.....؟!
ان شاالله خداوند توفیق بندگی نصیبــ مــا کنــد..../آمینــــ...×
التماس دعـــآ.
در پناه حق
یا زهـــرا{س}.../