به نام خدای شهــدا.../
توی سنگر نشسته بودم و به کارهای خودم میرسیدم که...
یک دفعه دیدم حاجی وارد شد اولش به نظر عادی میومد
اما وقتی دیدم محکم انگشتشو تو دستاش گرفته و به خودش میپیچه
فهمیدم که اتفاقی براش افتاده ،ازش پرسیدم چی شده؟
گفت:هیچی فقط دکترو خبر کن.
منم که میدونستم درد زیادی میکشه سریع رفتم و دکترو خبر کردم .
دکتر اومد و انگشتش رو معاینه کرد و بعد فهمیدیم انگشت حاجی در رفته .
بعد از اینکه انگشتشو باندپیچی کردند رفتم و ازش علت این حادثه رو پرسیدم .
اول طفره رفت اما با اصرار من قضیه اش را برایم تعریف کرد که از این قرار بود:»
وقتی حاجی سخنرانی اش برای بچه ها تمام شده بود بچه ها از سر علاقه و عشقی
که به حاجی داشتند طبق معمول میریزند
سر حاجی تا ببوسنش و ابراز محبت کنند.
یکی از بچه ها که قصد داشته دست حاجی رو ببوسه انگشت حاجی
رو تو دستش میگیره و وقتی میخواسته دست حاجی رو ببوسه
انگشت رو به طرف خودش میکشه
که باعث میشه انگشت حاجی کشیده بشه و در بره .
اما حاجی تو جمعیت این درد رو به روی خودش نمیاره.
تا مبادا اون نیرو متوجه کارش بشه.و جلوی حاجی شرمنده بشه.
به همین خاطر خونسردانه از حمع بیرون میاد
و به طرف سنگر میره تا کسی از ماجرا بویی نبره.
بله، شهــدا اینجوری بودند که لیاقتــ پیدا کردند که در راه خدا شهیــد بشن.
شهادتــ را به بهــا دهند نه به بهانه..../
التماس دعا
در پناه حق
یا زهرا{س}
متن رو که خوندم یه لحظه فقط یه لحظه خودم رو گذاشتم جای حاجی ، اگه کسی این کارو کرده بود یه دادی میکشیدم و میگفتم آی انگشتم چیکار کردی !!!
بعد همه نگران میشدن فورا دنبال دکتر بودن !!
الله اکبر به والله نگران نفس خودم هستم کی میخوام آدم بشم الله اعلم !
خیلی دعامون کنید خیلی