با وجودی که کل قفس در اختیار اونها بود باز رفته بودند چوب جمع می کردند...کبوترهای توی حیاط خونه مون را میگم...

دور تا دور قفس را چوب چیده بودند...

خواستم بگم کل دنیا را هم که به تو بدهند، قفسی بیش نیست کبوتر! ...اما دیدم وقتی درِ قفس همیشه بازه و کبوتر هر وقت که بخواد همه را رها می کنه و تا اوج آسمون پیش میره، یعنی دل نمی بنده به این قفس...

اونقدر میره تو آسمون که مثل یه نقطه میشه...

هر وقت هم ببینه یکی رفت سمت خونه ش میاد پائین...وگرنه در اوج پرواز می کنه...


تفکر نوشت:

تو هم از زندگی بهره ببر، استفاده کن اما دل نبند...راهی برای پرواز پیدا کن و اوج بگیر تا خود خدا...

دل که نبندی، شهید میشی و تا اوج میری...تازه اگه کسی تو را صدا زد، می تونی پیشش بیای و راه را نشونش بدی...

همونطور که علی علیه السلام فرمود:

{ای حسن}

از ثروت دنیا برخوردار باش؛ بنوش و بنوشان؛ بپوش و بپوشان

همچون نابخردان حریص مباش که روزگاری به خون جگر، دینار و درهم گرد می آورند

و سرانجام به دست بازماندگان سپرده، خود با کفنی ناچیز، جهان را بدرود می گویند.

این تیره بختان در حقیقت خزانه ی غیرند و حمال مظالم


شهید نوشت:

"خالص که بشی از همه چیز خلاص میشی"....حسین خرازی

چند روزیه دارم به این فکر می کنم که یکی از دلایلی که این سنگر، گروهی شده، دل نبستن صاحب خونه بوده به سنگرش...

دارم فکر می کنم چقدر به نوشته هام دل نبسته ام؟...


خدایا خالصمون کن.....