پنج شنبه رسیدیم عصر ، خسته ..

جمعه سحر دیدم 5 پیامک دارم ... گفتم بعد میخونم

صبح که بیدار شدم گوشی کنار دستم بود ، بازش کردم یکی از پیامک ها با این مضمون بود ، حاج کریم حیدری امشب درگذشت و صبح ساعت 8:00 تشیع جنازه از درب منزل ایشون ..

به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 9:30 است ...

کمی به عقب بر میگردم ، توی مسافرت گوشیم پیامک ارسال نمی کرد هر کاری می کردم ، گوشی رو به تنظیمات کارخانه برگرداندم که اگه خودم یا محمدامین به چیزی دست زده ، بشه باهاش پیامک ارسال کنم ، همه چیز گوشیم پاک شد ، شماره تلفن ها که بیش از 550 شماره بود ، همه کارهای در تقویم ، یادداشت ها ، کارها و ...

نمیدونستم شماره کدوم یکی از بچه ها است ، بهش زنگ زدم گفتم کجائید الان ؟ گفت بهشت زهرا سلام الله علیها ، همه کارها سرتایم انجام شده بود ... آماده شدم برم بهشت زهرا سلام الله علیها ...

تا رسیدم و پیدا کردم محل تدفین رو کارها تموم شده بود و من نرسیدم به مراسم ...

حالا حتما براتون سئوال شده که حاج کریم حیدری کیه ؟ درسته ؟

حاج کریم حیدری یه بسیجی دلاور زمان جنگ بود از اونهایی که از زمان جنگ تا حالا خاکی مونده بود و با همه خوش و بش می کرد کاری نداشت که ما کوچیکتر از اون هستیم و جای نوه هاش ، همیشه به ما لطف داشت و تا این اوخر که بیمار هم شده بود و باید کمکش می کردند می آمد مسجد ، رزمنده ای شجاع و با قدرت که تا آخرین روزها هم که باهاش دست می دادی چنان دستت رو فشار می داد که صدات در می اومد و می خندید و می خندیدی ، بعد با نگاهش بهت می گفت ورزش کن که رزمنده باید ورزش کار باشه ...

هر سال بسیجی نمونه و پیش کسوت مسجد و پایگاه محل معرفی می شد

وقتی رسیدم سر خاک همه به فکر این بودن که زودتر میهمانها رو ببرند به سالن برای صرف نهار .. به منم تعارف شد ، گفتم کمی اینجا هستم و میرم ، نوه هاش خیلی دوستش داشتند

همین طور یه گوشه نشسته بودم و نگاه میکردم و فاتحه می خوندم براش ، اونی هم که بیشتر از همه دوستش داشت چند دقیقه اضافه تر از بقیه نشست سر خاک ، یه سری جوان هم ماندند و کمی جمع و جور کردند ته تهش هم با یه گالن آب دستهاشون رو روی قبر شستند که یکم خاک هم باخودشون نبرند ...

هم گریه ام گرفته بود و هم خنده به خودم گفتم برای هرکی هرچقدر هم عزیز باشی چند دقیقه بیشتر برات نمی مونه همه خیلی زود میگن بریم ، بریم ...

و این خاطره هاست که می ماند و هیچ کس برای آدم نمی ماند ، ما می مانیم و اعمالمان ...

بعد هم سری به قطعه شهدا سر قبر چند شهید زدم یادبود ابراهیم هادی ، سیدحمید طباطبایی که بالای یادبود ابراهیم هادی است که این بار دیدم یه یادبود بین ابراهیم هادی و سردار سید حمید طباطبایی گذاشتند که مربوط به برادر گمنام سیدحمید بوده که من نمیدونستم ، و چند دقیقه هم سر مزار شهید علی خلیلی و شهید علی کلهری ...

از جمعه تا حالا بازم خیلی مرگ و لحظات مرگ و وبلاگهایی با مطالب مرگ میاد جلوی چشمم .

و این خوبه ..