میگفت همین چند روز آخر هفته رفته بودیم بندر و قشم ...
خیلی خوش گذشت و لذت بردیم،
آخر سفر که شد یعنی همین شنبه ای که گذشت اگر خبرهایش رو دیده باشید تگرگ شدیدی شروع به باریدن کرد، آب خیابان را تا ارتفاع نسبتا بالایی فراگرفته بود و ماشین پشت سر هم خاموش میشد ... نگران بودیم و از ته دل خدا را صدا میزدیم .. ما دو زن تنها وسط آب گیر کرده بودیم ... هیچ کس در آن خیابان نبود ... یواش یواش راه افتادیم و ناله هایمان جواب داد ... اشک شوق میریختیم ...
بعد که فکر کردم دیدم ما توی این سفر به خودمان غرّه شده بودیم و خیلی بهمان خوش گذشته بود قبل از اینکه تگرگ بباره داشتیم بلند بلند میخندیدیم و از استقلال خودمون کیف میکردیم همونجا بود که خدا به ما فهماند شما منو فراموش کرده بودین باید منو از ته دل صدا میزدید تا نجات پیدا میکردید ...

 

سیم خاردار 78:  در حال خنده نوعی غفلت در خود احساس کردم.

 

مواظب باشیم موقع شادی ها و خنده هامون خدا و اهل بیت رو فراموش نکنیم ...

 

پ ن 1:  بعد از حدود دو سال و نیم برگشتم، ببخشید که قلمم خوب نیست  ..

پ ن 2: این داستان، حقیقی است ..