بسم رب الشهدا

 

چند سال پیش وقتی م.ح اومد خواستگاریم قبول نمیکردم ببینمش

میگفتم نه مامان راهش نمیدی ها

که مامان گفت بذار بیاد یه دقیقه ببینی بعد

دیدمش...نگاهم گره خورد در نگاه پاکش

دقیقا همونی بود که میخواستم

رفتیم کارای عقد و آزمایش رو انجام دادیم اما قرار شد 40 روز بره سوریه بعد

عقد کنیم

 

رفت سوریه... اما دیگه اون نگاه مهربونشو ندیدم...

_________________

پ.ن 1 : فرمانده ام یک شیر دختره...شیر دختریکه شاید خیلی سنش کم باشه و همه بگن مگه داریم همچین فرمانده جوانی؟

شیر دختری که تو این همه مدت آشناییمون اونقدر غمِ توی دلشو پنهان کرد که حتی نفهمیدم تو عمق خنده هاش غمِ جاموندگی از نامزدِ شهیدشو به دوش میکشه...

وقتی می خندید و بغض کرده بود جلوم

برگشت گفت م.ح دیگه بعد از تو...

نمیدانم در دل چه نجوایی میکرد اما با بغضش، ما را تا حادثه کربلا برد...

پ.ن2 : خداکنه هرکی عاشق و لایق شهادته...به شهادت برسه

خدانکنه که کسی جا بمونه از قافله شهدا

 

حال جا مانده را جا مانده می داند فقط... 

 

پ.ن 2 : کوچه ای ناشهید اگر مانده

           ناشهیدش منم که در مانده...

(شعری از شهید مدافع حرم هادی کجباف)