دو تا بودند...

کنار هم ولی از هم جدا...

با یه طناب از سقف آویزون شده بودند..

زمستان که رد شد و آفتاب تابستان، جلوه گر شد، هر دو، مچاله شدند و خشک....

اگه با دستت، روی شاخه هاشوم نمی کشیدی، مهر خشکیدگی شون را می زدی...اما شاخه هاشون نرم بودند...

برای بهبود وضعیت اونها، هر دو به باغچه منتقل شدند تا شاید فرجی بشه...

بعد از چند روز که از استقرار اونها، در دو سمت باغچه می گذشت، یکی از اونها همچنان به همون حالت بود ولی دیگری...به به...شاخه پشت شاخه...برگ پشت برگ...

اطرافش پر شد از گل یخی....سبز سبز...حتی بهتر از روز اول...

اما دیگری همچنان همونی بود که بود...برای همین اون هم نقل مکان کرد به کنار این یکی....ولی حتی این انتقال هم به حالش تفاوتی نداشت...

مجددا به گلدون برده شد ولی دیگه از سقف آویزون نبود بلکه در شرایط ویژه قرار گرفت و بهش رسیدگی میشد...اما...اما....اما....

روز به روز اون یکی سبزتر و شاداب تر...این یکی پژمرده تر و کوچکتر...

یک روز دیدم گلدونش هم خالی شد....نابود شد...نابود...



تفکر نوشت:

ما هم اگه از شرایط ویژه ای که خدا برای ما قرار داده استفاده نکنیم، نابودیم...

خدایا اگر چه دیر آمدم اما آمدم....