بسم الله الرحمن الرحیم

کتابی که چند وقت پیش هدیه گرفتم رو آوردم خانه، آقا به این کتاب تقریظ زدند، اسمش کمی توجهم رو جلب میکنه، عزم را جزم میکنم که بخوانمش، چند صفحه اول مطالعه میشه، اینقدر کتاب جذاب است که مجذوبش میشوی

همسربانو میگن چیه اینقدر خواندنی است که دست برنمیداری؟ جواب میدم: کمی، بده مگه؟

البته کمی هم به دلایل مختلف در سالهای اخیر از خواندن کتاب غفلت کردم

(در عکس نفر سمت راست شهید محمدجواد امامیان و نفر سمت چپ سیدحسن شکری)

گاهی جاهایی از کتاب خودت را جای سیدحسن میگذاری، گاهی خودت را میان آن جمع حس میکنی، لحظات تلخ و شیرین را که مرور میکنی کاملا احساسات نویسنده را درک میکنی

برشی از متن کتاب را بخوانید ...

یا اینجا وقتی که خودت احساس مکنی با این همه غم داری قدم میزنی و از منطقه بازمیگردی و از کنار ابدان عبور میکنی ...

وقتی بهترین رفیق و همراهت در آن ایام محمدجواد امامیان شهید میشود، اینقدر غم دلت را میگیرد که انگار بهترین رفیق و همراه خودت را از دست داده ای

کتاب که تمام میشود میری در صفحات اینترنت جستجو میکنی و با هزار زحمت عکسی را از مزار محمدجواد امامیان پیدا کنی که سرمزار رفیق جدیدت بروی آن هم خوانا نیست، غم دلت چند برابر میشود


پی نوشت:

  1. احساس میکنم سمت نوشته هام داره میشه کتاب، البته خیلی خوبه
  2. کتاب شلیک بی گلوله امروز ارسال میگردد. کتاب دیگری نیز همراهش ارسال میشود که فردا طی پستی جداگانه معرفی خواهد شد