وبلاگی گروهی

۱۱۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

آقاجون ازتون ممنونم

چند ماه پیش در یکی از وبلاگهای مذهبی توصیه ای از مرحوم حاج‌ آقا مجتبی تهرانی درباره صدقه دادن خوندم...

ادامه مطلب...
۱۵ مهر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
گمنام

معلمی داشتیم...

دبیرستانی که بودم معلمی داشتیم، ریاضی تدریس می کردن ولی استاد اخلاق بودن...

یه روز بعد از اینکه سوالات امتحانی رو بهمون دادن یه گچ سفید برداشتن و شروع کردن به کشیدن آرم الله رو تخته سیاه، یه آرم بزرگ درست شبیه همون آرمی که وسط پرچم ایرانه.

ما بچه ها هم فرصت رو غنیمت شمردیم و حسابی تقلب کردیم...

ادامه مطلب...
۰۸ مهر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
گمنام

پائی که پیچ خورد....

حدود دو سه هفته ی پیش بود که از خیابانی رد می شدم که وسط مسیر، پای چپم پیچ خورد و نشستم کف خیابان...

حالا از شدت خنده نمی تونستم بلند بشم!! خنده از این جهت بود که قبلش داشتم برای رفیق همراه، از احوالات شهیدی می گفتم که خانمش تعریف می کرد بارها پیش خودم گفتم کاش حداقل زنده بود، ولی مثلا یه جائی از بدنش آسیب دیده بود...به همون هم راضی بودم که خواب دیدم زنده است و فلج شده...نمی تونه راه بره و من از غصه ی اینکه، او اینطوری شده، گریه می کردم...که شهید تو همون خواب گفت ببین طاقت نداری!!پس حسرت بیخود نخور....

حالا تصور کنید ما این صحبت را که کردیم یه دفعه زیر پام خالی شد و نشستم!!...با خودم گفتم تو هنوز طاقت یه ذره درد را هم نداری که درد ایثار را درک کنی.....

ادامه مطلب...
۲۴ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۴۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رزمنده

حاج کریم حیدری

پنج شنبه رسیدیم عصر ، خسته ..

جمعه سحر دیدم 5 پیامک دارم ... گفتم بعد میخونم

صبح که بیدار شدم گوشی کنار دستم بود ، بازش کردم یکی از پیامک ها با این مضمون بود ، حاج کریم حیدری امشب درگذشت و صبح ساعت 8:00 تشیع جنازه از درب منزل ایشون ..

به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 9:30 است ...

ادامه مطلب...
۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

هو الرزاق

مادرم تعریف می کرد که "منتظر تاکسی، کنار خیابانی توقف کردم که دقایقی بعد دیدم دو تا تاکسی در حالی که انگار تو رالی شرکت کرده بودند به سمت من میومدند به حدی که ترسیدم...
خلاصه یکی از اونها موفق شد و زودتر رسید و گفت خانم سوار شوید...
در حال سوار شدن بودم که تاکسی بعدی هم رسید و از همان فاصله تا به ما برسه با راننده ی ما در حال صحبت های بوقکی!!! بودند...از همونها که ادب مانع از بیانش میشه...."

خنده م گرفت...

یاد اون داستانی افتادم که طرف مسافرکشی می کرد با سرعت نور...پلیس جلوش را گرفت و گفت چه خبرته؟ هشت تا مسافر سوار کردی و با این سرعت هم میرونی؟!! نمی گی جون مسافرات به خطر میفته؟
طرف گفت: قربان آخه اگه تند نرم، اون سه نفری که تو صندوق عقب هستند، خفه می شوند!!!!


حواسمون باشه باید تلاش کنیم برای معاش و ضمن اون توکل هم داشته باشیم اما نکته ی مهم اینه که یادمون باشه هو الرزاق...
خلق الله، روزی رسان نیستند که بخواهند روزی را هم قطع کنند....

علی سلام الله علیه و آله
فرمود:

ادامه مطلب...
۲۷ مرداد ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رزمنده

از محبت، خارها گل می شوند...

چند سال پیش، پیرزن وسواسی نزدیک مسجد ما زندگی می کرد که اهل مسجد هم بود...از نظر روابط عمومی هم، در سطح بالائی بود...تا اینکه از محل رفت و جاش خالی موند...

چند وقت پیش با رفقا گفتیم بریم به این بنده ی خدا یه سری بزنیم ...چون شنیده بودم به خاطر کهولت سن، نمی تونه از خونه خارج بشه...

همین که از در وارد شدیم، دیدم یه چیزی مثل فشنگ از کنار ما رد شد....این چی بود؟

خلاصه رفتیم داخل و دیدیم که بله جناب گربه ی شیطون برای خودش میره و میاد!!

حالا نگو این بنده ی خدا از اینکه تنها مونده بود و بچه هاش هم به هر دلیلی-بخونید به هر بهانه ای- از سر زدن به مادرشون غافل مونده بودند!! به محبت گربه ای دلخوش کرده بود!!

کسی که به شدت وسواس داشت حالا حاضر بود گربه ای بازیگوش از در و دیوار خونه اش بالا و پائین بره...اما او را از تنهائی در بیاره....


فراموش نکنیم همه ی ما به محبت کردن و محبت دیدن محتاجیم...

ادامه مطلب...
۲۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۰ ۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رزمنده