وبلاگی گروهی

۱۱۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

خودت را عوض کن ...

روز در منزل درخصوص جابجایی منزل از محله موجود به محله ای که مذهبی نشین است و معروف در تهران ، صحبت می کردیم و داشتیم سبک و سنگین میکردیم انجامش را ..

از محاسن آن که ...

ماه رمضان بود ، شب قسمت شد رفتیم مسجد ارک نمیدونم چی شد حاج منصور ارضی

ادامه مطلب...
۲۸ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
عباس زاده

با چه حالی آمده ای ...

نمیدونم از کجا شروع کنم به نوشتن . .

شب اول مجلس بیت رهبری رو رفته بودم (چه راحت رفتیم داخل و قسمت شد جلوی جلو بنشینیم ، چند متری آقا) .. و شب چهارم رو هم تصمیم گرفته بودم که شرکت کنم تنها (البته به خاطر شرایطی که داشتم) .. قرار گذاشته بودیم که شب آخر رو هم بریم ..

شب چهارم رفتم سمت درب گفتند فلان درب ، رفتم اونجا گفتند فلان کوچه ، رفتم گفتند مخصوص خادمین است بروید فلان خیابان ، اومدم دیدم یاعلی چه صف عریض و طویلی داره داشتند اذان را میگفتند ، دیدم اگه بخوام برم توی صف نه به نماز میرسم و نه به رفتن داخل ، رفتم جلوتر از کناری رفتم و رفتم داخل کفش ها رو تحویل دادم و رفتم ، زمین به دلیل بارانی که آمده بود خیس بود ، خواستم میان بر بزنم ولی به درب بسته خودم ، زمین و موکت خیس بود ، نماز عشا هم تمام نشده بود و درب ها بسته ، آب زمین یواش یواش پاهارا خیس کرده بود و انگار نه انگار که نوک پنچه ایستاده ای ، پشت درب اصلی پر از جمعیت شده بود ، ماشاالله جمعیت خیلی زیاد بود ، شب اول خیلی راحت تر بود .. به هر حال درب کناری باز شد و رفتیم داخل ، نماز را خواندم ، ایستادم تا بلکه بتوانم بروم جلو ؛ جمعیت داخل پر بود و درب را بسته بودند ایستادن ها هم جواب نداد ، یکی از دوستان را جلوی درب دیدم با اشاره گفتم راه نداره ؟ با سر گفت نه ، جمعیتی هم جلو ایستاده بودند که حاکی از این بود .. سرما کم کم داشت وجودمان را میگرفت ، لباس مناسب هم که از قرار معلوم نپوشیده بودیم ، به رفتن داخل حسینیه اکتفا کردیم و فکر این که خیلی ها همین هم گیرشان نیامده است ، ولی درب را بسته بودند.

ادامه مطلب...
۱۶ فروردين ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۷۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
عباس زاده

تولد محمدامین ...

سال 91 قرار بود راهپیمایی نرم به دلیل وضعیت پیش آمده ولی دل رو زدم به دریا و گفتم تکلیف چیز دیگه ایست و با بچه های نوجوان مسجد هم قرار داشتیم که باهم بریم .. راه افتادیم از منزل زنگ زدن که بیا خونه .. فکر میکردم میخوان منو بکشانند خانه و به شوخی گرفته بودم .. رسیدیم میدان جمهوری زنگ زدند گفتند کجایی گفتم راهپیمایی ... گفتند اصلا شوخی نمکنیم و چون خانم با خنده میگفت من همش فکر میکردم شوخی مکنند و میخوان منو برگردونند خانه ... ولی دیدم داره یکم جدی میگه و ماهم که کمی راهپیمایی رو رفتیم .. سریع با مترو برگشتم خانه و به سمت بیمارستان حرکت کردیم ...

مسر تا منزل و بیمارستان رو هم به دلیل خلوتی سریع طی کردم ...

رسیدیم بیمارستان و تقریبا دو ساعت بعد ..

ادامه مطلب...
۲۳ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۰۰ ۶۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
عباس زاده

خدایا ظرفیت بده ...

سفر نوشت :

توی پرواز نشسته بودیم و با کنار دستی صحبتمون از اینجا آغاز شد که گفت باید الان که رسیدیم تهران برم ترمینال و به سمت شمال حرکت کنم ، باید برم زن و بچه ام رو از شمال بیارم ، میگفت حدود 15 روزه که ندیدمشون ، بهش گفتم تا برسیم تهران ساعت 2 بامداده و دیره که ، پرواز نبود بری ؟ گفت فعلا نه ، گفتم مگه ماشین نداری ؟ گفت گذاشتم شمال بچه هام ازش استفاده کنن ، گفتم سخته که خوب اینجوری گفت تنها نمیتونم پشت ماشین بشینم ، باهاش شوخی کردم گفتم نمیتونی بشینی یا نمیذاره خانومت و میترسه ، گفت نه بابا اعصاب تنها رانندگی کردن رو ندارم گفتم پس خانومت میترسه کسی رو سوار کنی ، گفت ای بابا این چه حرفیه الان که دیگه دخترا پسرا رو سوار ماشین هاشون میکنن دیگه نیازی نیست خیلی ماشین داشته باشی گفتم وا جدی میگی .. بهش گفتم البته این حرفا برای خوش تیپ ها و خوشگل هایی مثل شماست ، کسی به ما که نگاه نمیکنه ... گفت خدا رو شکر که خدا به ما هم خوشگلی نداده ... و شروع کرد به صحبت برام (این یه جرقه بود یه جورایی)

میگفت هرچی که از خدا میخوای باید قبلش ظرفیتش رو از خدا بخوای وگرنه نمیتونی تحمل کنی یا به بیراهه میری ، اگه خوشگلی داشته باشی و ظرفیت نداشته باشی ، اگه مال داشته باشی و ظرفیت نداشته باشی ، اگه قدرت داشته باشی و ظرفیت نداشته باشی و الی ماشاالله ...

کمی فکر کردم دیدم راست میگه ها .. توی ذهنم گذری از مثال های زیادی که توی ذهن دارم رد کردم ، واقعا این طور است ...

خدایا هر طور که خودت صلاح میدونی ، هرچیزی که ما میخوایم ازت اول ظرفیتش رو به ما بده ، خدایا ظرفیت ما رو بالا ببر ...

۳۰ دی ۹۲ ، ۰۸:۰۰ ۴۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
عباس زاده