سال 91 قرار بود راهپیمایی نرم به دلیل وضعیت پیش آمده ولی دل رو زدم به دریا و گفتم تکلیف چیز دیگه ایست و با بچه های نوجوان مسجد هم قرار داشتیم که باهم بریم .. راه افتادیم از منزل زنگ زدن که بیا خونه .. فکر میکردم میخوان منو بکشانند خانه و به شوخی گرفته بودم .. رسیدیم میدان جمهوری زنگ زدند گفتند کجایی گفتم راهپیمایی ... گفتند اصلا شوخی نمکنیم و چون خانم با خنده میگفت من همش فکر میکردم شوخی مکنند و میخوان منو برگردونند خانه ... ولی دیدم داره یکم جدی میگه و ماهم که کمی راهپیمایی رو رفتیم .. سریع با مترو برگشتم خانه و به سمت بیمارستان حرکت کردیم ...

مسر تا منزل و بیمارستان رو هم به دلیل خلوتی سریع طی کردم ...

رسیدیم بیمارستان و تقریبا دو ساعت بعد ..

خدا یه فرشته کوچولو داد به ما که دیگه الان شده تمام زندگی ما ، که دوستان کم و بیش میشناسند آقا محمد امین را ..

هدیه خدا به ما در روز 22 بهمن سال 91 ...

چند تا عکس هم رندومی از بیمارستان تا کمی قبل تر گذاشتم همینطوری ...

کمی براش دعاکنید دوستان ..

ایشاالله که سرباز آقا بشه و مایه افتخار امام زمان عج و انقلاب اسلامی باشه و بتونه خوب برای کشورش مفید باشه ...

دفعه قبل که عکسش رو گذاشتم چند تا اتقاق بد براش افتاد ..



پسرم ان شاالله که عمر با عزت داشته باشی و برای اسلام و کشور مفید واقع بشی .. با همه این که زیاد دوستت دارم سعی میکنم خیلی این محبت و دوست داشتن تو در دلم جای نگیره تا راحت تر بتوان دل کند .. عاقبتت بخیر .. شهادت روزی ات ..