{بسم ربــــ الشهــدا...
سال نــو را به تمامی شما بزرگواران تبریک میگم*
با ابراهیــم و چنــدتا از رفقــا جلوی مسجد ایستاده بودیــم...
پیرمردی جلو آمد.
پدر شهیدی جلو آمد که ابراهیم جنازه پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.
سلام کردیم و جواب داد.
لحظاتی بعد گفت :«آقا ابراهیم !ممنونم زحمت کشیدی !اما پسرم از دست شما ناراحته .»
خنده از صورت ابراهیم رفت.
چشمان پیرمرد خیس از اشک بود.
او ادامه داد:
«دیشب خواب پسرم را دیدم .
او به من گفت:در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم ،
هر شب مادر سادات حضرت زهرا {س} به ما سر میزد .
اما دیگر چنین خبری نیست .
میگویند شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه {س} هستند.»
دانه های درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم غلط میخورد و پایین می آمد.
میتوانستم فکرش را بخوانم .
او راهش را پیدا کرده بود،
گمنامی...
شهید عارفــ بی مزار:ابراهیــم هــادی/
شور و نوایی داره این گمنامی ،عجب صفایی داره این گمنامی...
دل نوشتـــ:نگاهش با آدم حــرفـــ میزنه...
چند ماه پیش آخرین باری بود که منزل خواهر شهید بودیم ، مثل همیشه خاطرات جدیدی مستقیم شنیدم که بسیار دل نشین بود ...
سلام علیکم مومن
سال نو شما هم مبارک ، انشاالله سال خوبی داشته باشید در پناه اهل بیت علیه السلام ..
عاقبتتون بخیر به حق حضرت ابوتراب