با غم خاصی می گفت : این روزها دلم برای خود قدیمم خیلی تنگ شده !
تعجب کردم ...
غمی که تو چشماش بود ، عجیب تو دلم غوغا به پا میکرد .
پرسیدم : چطور مگه ؟؟
با یه مکث کوتاه و یه آه که از ته دلش کشید گفت : قبلا که سنمون کمتر بود ، خیلی دغدغه داشتم . آرزوهام متفاوت بود اما حالا چی ؟؟
فقط روزمرگی و روزمرگی ...
قبلا نمازهام یه حال دیگه داشت ، بعد از نماز دعای سلامتی امام زمان علیه السلام رو که می خوندم اشکام میومد ، اما حالا چی؟؟
تازگیا خیلی بد شدم ، صبح تا شب می دوم اما اصلا حواسم به آسمون نیست ...
جمله آخرش مثل پتک خورد تو سرم و حسابی در بحر تفکر مستغرق شدم !