نگاه مصطفی بی اختیار ارمیا را و نمازش را ترجیح داد.
- السّلام علیکَ ایّها النّبی و رحمة الله و بَرَکاتُه .
السّلام عَلَینا و علی عِباده الله الصّالحین.
باز هم مکث همیشگی ارمیا . به اینجای نماز که می رسید صورتش در هم می رفت.فکری به پیچیدگی و درهم ریختگی موهایش به جای روی سر ، توی سرش ریشه می دواند:
- من چه ربطی به بندگان صالح خدا دارم؟ شاید خدا خواسته مرا مسخره کند. من با ...
و بعد گناهان کوچک و بزرگش را به یاد می آورد. خجالت مثل برق گرفتگی می لرزاندش و بعد هم متوجه مکث زیادش می شد.
-السّلامُ علیکُم و رحمة الله و بَرَکاتُه.(1)