چند شب پیش، یکی از رفقا صدام زد و گفت فلانی یه دقیقه بیا و به ماه نگاه کن...من خیلی خوب نمی بینم...
گفتم چی رو؟
گفت ببین روی ماه چیزی نوشته؟!
گفتم جل الخالق...چی میگی؟!
گفت حالا تو نگاه کن...
چند شب پیش، یکی از رفقا صدام زد و گفت فلانی یه دقیقه بیا و به ماه نگاه کن...من خیلی خوب نمی بینم...
گفتم چی رو؟
گفت ببین روی ماه چیزی نوشته؟!
گفتم جل الخالق...چی میگی؟!
گفت حالا تو نگاه کن...
کنارش چند تا بچه کوچیک نشسته بودند....
یهو داد زد گفت پاشو برو اون طرف...کنار من نشین!!!
گفتم چی شده؟
گفت از بس کثیف بود!!
خنده ام گرفت....
*
عبدالله بن حسن
نه زره داشت
نه سپر
نه در سن رزم بود
او می دانست عمویش کشته خواهد شد
او میدانست عمو دیگر جانی بر بدن ندارد چه او به میدان برود چه نرود...
اما نماند...
او به جز فدای دلدار شدن
به چه اندیشید؟
که با دستان خالی
به میدان دوید
و همان دستها را
که تنها دفاعیه اش بود
سپر بلای امامش کرد...
آخرای شهریور بود که مدام پیامک میومد که به ایام القاطی! نزدیک میشیم....کولر روشن می کنی، خیلی سرد میشه، خاموش می کنی خیلی گرمه...
اما از آب و هوا که بگذریم، در چند روز اخیر یه گروه را می بینی مراسم عقد و عروسی و اینها دارند...یه سری را می بینی علم و کتل آماده می کنند برای هیئت...دو هفته پیش، حدود عید غدیر اینها بود که یه هیئت دیدم راه افتاده بودند تو خیابون...با تمام تشکیلاتشون...مونده بودم عید غدیره یا محرم؟!!
-شما زود عصبانی میشید؟
-نه اصلا...من عصبانی نمیشم، عصبانی نمیشم اما وقتی عصبانی شدم طوفان! به پا می کنم...