ساعتی تا اذان صبح مانده بود...
روی صندلی های کنار موکب نشسته بودیم و منتظر که باقی اعضا بیایند...
صدای قدم زدن های کاروانیان،در سکوت شب،می پیچید...
پرچم های رنگارنگ کشورها، نواهای حسینی،چه خوب در دل شب،روح مان را به حرکت وا می داشت...
گذرشان را به نظاره نشسته بودم...
عده ای با پرچم آذربایجان...
پشت سرشان عده ای از اسپانیا...
چندتا خانم و آقا که از لباسشان میشد فهمید که از هند آمده اند...
دخترک کوچک عراقی با سربند یا رقیه...
جوانی که با اصرار کالسکه را از دست بانوی سیاه پوست گرفت.....